برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۲۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۶۲۱–

جان منی و ترا معیشت از گوشت منست مرا بیم از آنست که تو با من مکر کنی که ترا شیوه همینست و عهد ترا بقائی نیست و در مثل گفته اند که نباید مرد بزن خود از فاجران ایمن باشد و همچنین از آتش بهیزم خشک ایمن نتوان بود و مرا نشاید که از تو ایمن باشم و دشمن دیرین حقیر نتوان شمرد اگر چه ضعیف باشد

  دانی که چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد  

گربه با لابه و فروتنی و آواز حزین جواب داد که سخنان تو همه راست است من تکذیب تو نکنم و لکن مسئلت من از تو اینست که از گذشتها بگذری و عداوت طبیعی را که در میان من و تست از خاطر فروهلی از آنکه گفته اند هر کس از گناه مخلوقی در گذرد خالق نیز از گناه او در گذرد اگرچه من پیش از این دشمن تو بودم ولی امروز دوستی ترا مایلم و سخن یکی از بزرگان است که اگر خواهی دشمن صدیق تو باشد باونکوئی کن من ای برادر با تو عهد میکنم و پیمان همیبندم که بتو ضرری نرسانم و حال آنکه مرا قدرتی نمانده که با تو بدی توانم کرد تو سخنان مرا اعتماد کن و با من نکوئی بجا آور و عهد و پیمان من بپذیر آنگاه موش گفت من چگونه عهد کسی را بپذیرم که بنیان عداوت میان من و او استوار است و او را پیوسته عادت اینست که با من مکر کند اگر عداوت در میان من و تو جز خون ریزی بچیزی دیگر میبود من آنرا بخود هموار میکردم و لکن عداوت ما در میان ارواح است و گفته اند که هر کس از دشمن جان خود ایمن باشد مانند کسی است که دست در دهان اژدها فرو کند آنگاه گربه با دلی پر از خشم گفت ای برادر اینک من در حالت مرگم و اندکی نمیرود که من بردر تو بمیرم و بزۀ من بر تو بماند زیرا که تو بنجات دادن من از این ورطه توانائی داری اینسخن آخرین من بود که با تو گفتم پس موش را بیم خدائی بگرفت و رحمت در دلش فرود آمد و با خود گفت هر کس از خدایتعالی بردشمن خود ظفر جوید باید بدشمن نکوئی کند و بروی رحمت آورد من درین کار توکل بپروردگار کنم و این گربه را از هلاک برهانم و پاداش نیکو از خدایتعالی بگیرم پس در آن هنگام موش بیرون آمده گربه را بآشیانه خود برد و در نزد او بایستاد چون گربه راحت یافت و بیحالیش برفت بپیری و ناتوانی خود شکایت کرد موش او را تسلی داده دلجوئی کرد و باو نزدیک گشته بگرد او همی گردید و اما گربه اندک جنبیده تا در سوراخ بگرفت که مبادا موش بیرون شود موش چون خواست که بیرون شود گر به او را بچنگال بگرفت و او را بفشرد و بنزدیک دهان خود برد پس از آن او را بلند کرده بینداخت و از پی او بدوید و او را گرفته همیفشرد و همی آزرد و آن موش خلاصی از خدایتعالی خواسته با گربه شکایت آغازید و با و گفت کجاست آن عهدها که با من کردی و چه شد آن سوگندها که همی خوردی مگر پاداش من که از تو ایمن گشته ترا بآشیانه خود در آوردم این بود راست گفته اند که هر که بعهد دشمن اعتماد کند نجات خود نخواهد و هر که خویشتن بدشمن سپارد مستوجب هلاکت است ولکن مرا توکل بخالق خویشتن است که او مرا از تو خلاص خواهد کرد در آن حال گربه خواست که او را بدرد ناگاه مردی صیاد باسگی برسید سگ را بدر سوراخ موش گذر افتاد در آنجا معرکه بزرگ شنید گمان کرد که در آنجا روباهی است که صیدی بدست آورده در حال سگ اندر شد و گربه را گرفته بسوی خویش کشید چون گربه در دست سگ اسیر شد بخویشتن مشغول گشته موش را زنده رها کرد و اما گربه را سگ بیرون آورده از هم بدرید و لاشه او را بر در آشیانه بینداخت ایملک کس نباید که عهد بشکند و مکر و خیانت کند که بدی او بخویشتن بازخواهد گشت که پیمان نگاه ندارد او را آن روی دهد که بآن گربه روی داد و لکن ایملک تو محزون مباش که پسر تو بعد از جور و ستم بحسن اخلاق بازگردد چون معبران تعبیر باز گفتند ملک انعام جزیل بدیشان کرده ایشان را باز گردانید و خود برخاسته در خلوت بنشست و در عاقبت کار خویش بفکرت اندر بود چون شب بر آمد بسوی یکی از زنان خود که او را از همه دوست تر میداشت برفت و با او بخفت چون چهار ماه گذشت حمل در شکم آنزن بجنبید او را فرحی سخت روی داده ملک را از آبستنی خود آگاه کرد ملک گفت رؤیای من صادق گشت الحکم الله پس از آن ملک آنزن را در بهترین قصرهای خود جای داده و او را انعام بزرک عطا فرمود و غلامی را بحاضر آوردن شماس بفرستاد شماس حاضر آمد ملک آبستنی زن خود با و حدیث کرد و گفت رؤیای من صادق گشت امیداورم که این حمل فرزند نرینه باشد که وارث مملکت من شود ای شماس ترا سخن چیست شماس جواب نداد ملک گفت ای شماس از بهر چه بشادی من شاد نمی شوی جواب من باز نمیگوئی مگر تو اینکار ناخوش میداری شماس بملک سجده برده گفت ای ملک از سایه آن درخت چه بهره توان برد که آتش ازو بدر آید و بادۀ ناب چه لذت بخشد که گسارنده را گلو گیر کند و از آب صاف و شیرین تشنه را چه سود که در آن غرق شود ایملک گفته اند که در سه چیز پیش از آنکه تمام شود مرد فرزانه نباید سخن گوید یکی مسافر تا از سفر باز گردد دومین کسیکه بجنک رفته باشد تا بدشمن ظفر یابد سیمین زنی که آبستن باشد تا اینکه حمل بگذارد . چون قصه بدین جا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب نهصد و دوم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت وزیر شماس گفت ایملک و هر کس در چیزی پیش از تمام شدن او سخن گوید مانند نماز فروش است که روغن بر سر گرفته بود ملک پرسید حکایت نماز فروش چونست و او را چه روی داد گفت ایمک مردی در نزد شریفی از اشراف بود و آنمرد در هر روزی از شریف سه قرصه نان با اندک روغن و عسل جیره داشت و روغن در آنشهر بسی گران بود و آنمرد هر چه روغن بدو میدادند در کوزه جمع میکرد تا اینکه آن کوزه پر شد آنمرد از بیم تلف شدن روغن کوزه را در بالای سر خود آویخته بود تا اینکه شبی از شبها آنمرد در فراش خود نشسته و عصا در دست داشت و درکار روغن و گرانی او بفکرت اندر شد و با خود گفت بهتر اینست که این روغن بفروشم و از قیمت او بزی شری کنم و با یکی