برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۶۳-

بمنزل خویش برسان که این کار بر تو سودها بخشد و عاقبت نکو خواهد بود و چون بخانه تو برسم حکایت خود بازگویم غانم بن ایوب شادمان شد و از مقبره بدر آمده از مردی استری کرایه کرد و بمقبره اش بیاورد دختر بصندوق گذاشته صندون براستر بنهاد چون دختر بسی خداوند حسن بود و زر و گوهر بی اندازه داشت غانم شادان و فرحناک میرفت و صندوق همیبرد تا بخانه خویش برسید صندوق برآورده بگشود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

چون شب چهلم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون غانم بن ایوب صندوق بخانه برد بگشود پری پیکر را بدر آورد آن ماه روی دید که منزل غانم جائیست خرم و مکانی است نیکو و فرشهای حریر در آنجا گسترده و بقچه بقچه دیباها گذاشته اند دانست که غانم بازرگانست چون غانم پسری بود قمر منظر آن نازنین بدو مفتون گشت و بسته کمند محبتش شد و گفت خوردنی بیاور غانم ببازار رفت بره بریان و حلوا و می و شمع و نقل خریده بیاورد دختر چون او را بدید بخندید و در آغوشش گرفته ببوسید و مهربانی کرد پس از آن خوردنی بخوردند و بحدیث گفتن بنشستند چون هنگام شام شد غانم برخاست و شمع ها و قندیلها بیفروخت مکان روشن شد و نشاط انگیز گشت در خانه فرو بستند و می بنهادند غانم قدحی خود بنوشید و قدحی بدو داد و زیبا صنم نیز قدحی خود نوشیده قدحی بغانم پیمود و باهم ملاعبه میکردند و میخندیدند و غزل همیخواندند تا نزدیک صباح در عیش و نوش بنشستند آنگاه خواب برایشان غالب شد هر یک در جای خود بخسبیدند تا اینکه آفتاب برآمد غانم برخاسته ببازار شد و گوشت و شراب و نقل و شمع بخرید و بخانه بازگشته با هم بنشستند و خوردنی بخوردند و پس از آن بباده گساری و ملاعبه مشغول شدند تا اینکه گونه هاشان سرخ شد و شرم کمتر گردید غانم بن ابوب آرزوی بوسه و خیال هم آغوشی کرده گفت ای خاتون اجازت ده که دهان تراببوسم شاید آتش دلم فرونشیند پری روی گفت ای غانم صبر کن که من مست شوم و بیهوش افتم آنگاه مرا ببوس تا من ندانم پس آن ماه روی سرو قامت بر پای خاست و پارهٔ از جامه های خود کنده با یک پیراهن بلند بنشست غانم را نفس طالب و شهوت غالب گشته گفت ای خاتون

شب قدری چنین عزیز و شریف

باتو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه‌ای بدین خوبی

در شب تار سفتنم هوس است

ماه روی گفت این کار نخواهد شدن از آنکه ببند شلوار من کلمه دشوار نوشته اند غانم شکسته خاطر شد و بدانسان همیبود تا شب دیگر برآمد غانم برخاسته قندیلها و شمعها بیفروخت منزل نشاط انگیز شد غانم بپای آن صنم افتاد و پای او را ببوسید و گفت ای سیمین تن اسیر عشقت را رحمت کن و برو ببخشای فرشته لقا گفت آقای من بخدا سوگند من بر تو عاشق ترم و بیش از تو بسته کمند محبت تو هستم و لکن میدانم که بوصل من نتوانی رسید غانم گفت سبب را بیان کن دخترک گفت بزودی سبب باز گویم که عذر من بپذیری پس از آن لعبت چین خویشتن در آغوش غانم بینداخت و دستها بگردنش افکنده او را همی بوسید و مهربانی همیکرد و وعده وصالش همی داد تا هنگام خواب رسید در یک خوابگاه بخفتند و هر وقت غانم آرزوی وصل میکرد دلارام معذرت میخواست تا یکماه بدینسان گذشت هر دو را عشق افزون گشت و هیچ کدام را مجال صبر نماند تا اینکه شبی هر دو سرمست بیک خوابگاه اندر بخسبیدند غانم دست بسینه آن سیمین بدن برد و همی مالید تا دست برشکمش نهاد و از آنجا دست برناف او برد در حال گلعذار بیدار گشته بنشست و بند شلوار خویشتن استوار یافت دوباره بخسبید غانم را خواب نمیبرد و دست بر آن او برده همی مالید تا دست بند شلوارش برده قصد گشودنش کرد زهره جبین بیدار گشته بنشست و غانم نیز در نیز در پهلوی او نشسته بود دخترک قمرسیما گفت چه قصد داری غانم گفت باتو خفتن و تمتع گرفتن هوس دارم دخترک گفت اکنون راز خویشتن آشکار کنم تا رتبت من بدانی و عذر من بپذیری در حال دست برده دامن پیراهن بدرید و بند شلوار خویش بگرفت و با غانم گفت این خط که به بند شلوار من نوشته اند برخوان غانم دید که بآب زر نوشته اند ای پسرعم پیغمبر تو از برای منی و من از برای تو هستم غانم چون آنرا بخواند دستش بلرزیده با او گفت حدیث خود باز گو دختر گفت من از خاصه گان خلیفه هستم و مرانام قوة القلوبست از پروردگان دارالخلافه ام چون بزرک شدم خلیفه حسن خداداد من بدید مرا بکنیزی قبول نمود و بخود کابین کرد و در قصری مرا جای داده و ده تن از کنیزان بخدمت من بگماشت و این زیورهای زرین و این عقد مرصع که می بینی بمن داد پس از آن خلیفه بشهر دیگر سفر کرد زبیده خاتون بکنیزکانی که خدمتگزار من بودند بسپرد که چون قوة القلوب بخسبد پارهٔ بنگ در بینی او بنهید و یا در شرابش کنید کنیزان بفرمان سیده زبیده بنگ بر من بخوراندند من از خویش برفتم سیده را با خبر کردند سیده زبیده مرا بصندوق اندر کرده بخواجه سرایان فرمان داد که مرا در جایی پنهان کنند ایشان نیز همان شب که تو بفراز درخت بودی صندوق بمقبره آورده‌اند و چنان کرده اند که دیدی و خدا ترا سبب خلاصی من کرده بود که مرا رهاندی و بدینجایم بیاوردی و با من احسان کردی حکایت من این بود چون غانم بن ایوب این سخنان بشنید و دانست که قوة القلوب از آن خلیفه است از بیم خلیفه پستر رفت و در گوشه منزل تنها بنشست خویشتن را ملامت کرده در کار خویشتن بفکرت اندر بود و در عشق آن لعبت پری روی میگریست آنگاه قوه القلوب برخاسته غانم را در آغوش کشید و او را همی بوسید ولی غانم دورتر می نشست و او را از خود دور میکرد و هر دو غرق دریای محبت یکدیگر بودند چون روز برآمد غانم برخاسته جامه بپوشید و بعادت هر روز ببازار رفت و خوردنی بخرید و بخانه آورده دید که قوه القلوب گریانست چون غانم را دید از گریستن باز ایستاد و تبسم کرد و با غانم گفت این یک ساعت جدائی تو مرا سالی نمود چگونه من بدوری تو شکیبا توانم بود سخنان پیش یکسو نه و برخیز تمتع از من بگیر غانم گفت العیاذ بالله این کار نخواهد شدن چگونه سگان برجای شیران نشینند چیزی که از آن خلیفه باشد بر من حرامست پس غانم خویشتن از وی دور همیداشت و در گوشه منزل تنها نشست قوة القلوب را از خودداری غانم عشق افزونتر گشته برخاسته در پهلوی غانم نشست و ملاعبت آغاز نمود و قدح بروی همی پیمود تا هنگام خواب شد غانم برخاست و دو خوابگاه بگسترد قوة القلوب گفت