برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۷

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

کار فرما چون گاو خواجه را بدید دم راست کرده بانگی زد وبرجستن گرفت. خواجه در خنده شد وچندان بخندید که بر پشت افتاد. خاتون سبب خنده باز پرسید. خواجه گفت که سری در اینست که فاش کردن نتوانم خاتون گفت ترا خنده بر منست چون خواجه خاتون را بسیار دوست میداشت گفت ای مونس جان از بهر خاطر تومن سر خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود. آنگاه خواجه فرزندان و پیوندان خود حاضر آورده وصیت بگذارد و از بهر وضو بباغ اندر شد که سگی و خروسی ومرغان خانگی در آن باغ بودند خواجه شنید که سگ با خروس میگوید وای برتو خداوندما به سوی مرگ روانست و تو شادانی خروس پاسخ داد که: خداوند ما کم خرد است از آنکه من پنجاه زن دارم وبا هر کدام گاهی بنرمی وگاهی بدرشتی مدارا میکنم خداوند ما یک زن بیش ندارد و نمیداند با او چگونه رفتار کند چرا شاخی چند از این درخت برنمیگیرد و خاتون را چندان نمیزند که یا بمیرد یا توبه کند که رازهای خواجه را باز نپرسد در حال خواجه شاخی چند از درخت بگرفت وخاتون راچندان بزد که بیخود گشت. چون بخود آمد معذرت خواسته استغفار کرد و پای خواجه را همی بوسید تا بروی ببخشود. اکنون ای شهرزاد همی ترسم که بر تو از ملک آن رود که از دهقان بدین زن رفت. شهرزاد گفت: دست از طلب ندارم تا کام من بر آید. وزیر چون مبالغت او را بدین پایه دید، برخاسته ببارگاه ملک رفت و پایه سریر بوسیده از داستان دختر خویش آگاهش کرد. اما شهرزاد خواهر کهتر خود، دنیا زاد را بنزد خود خوانده با او گفت که: چون مرا پیش ملک برند من از او درخواست کنم که ترا بخواهد چون حاضر آیی ازمن تمنّای حدیث کن تا من حدیثی گویم شاید که بدان سبب از هلاک برهم. پس چون شب برآمد دختر وزیر را بیاراستند و بقصر ملکش بردند. ملک شادان بحجله آمد و خواست که نقاب از روی دختر برکشد. شهرزاد گریستن آغاز کرد و گفت: ای ملک، خواهر کهتری دارم که همواره مرا یار و غم گسار بوده، اکنون همی خواهم که او را بخواهی که او با وداع باز پسین کنم. ملک، دنیا زاد را بخواست و با شهرزاد بخوابگاه اندر شد و بکارت ازو برداشت. پس از آن شهرزاد از تخت بزیر آمده در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر من از بی خوابی برنج اندرم، طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم. ملک را نیز خواب نمیبرد و بشنودن حکایات رغبتی تمام داشت؛ شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد.

حکایت بازرگان و عفریت

شهرزاد در شب نخستین گفت: ای ملک جوان بخت شنیده ام بازرگانی سرد و گرم جهان دیده و تلخ و شیرین روزگار چشیده، سفر بشهرهای دور و دریاهای پرشور میکرد. وقتی اورا سفری پیش آمد. از خانه بیرون شد و همیرفت تا از گرمی هوا مانده گشته، بسایه درختی پناه برد که لختی بر آساید. چون بر آسود، قرصه نانی و چند دانه خرما از خرجینی که با خود داشت بدر آورده بخورد و تخم خرما بینداخت. در حال عفریتی با تیغ بر کشیده نمودار شد و گفت: چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد و همان لحظه بیجان شد، اکنون تو را بقصاص او بایدم کشت بازرگان گفت: ای جوانمرد عفریتان، من مالی بی حد و چند پسر دارم اکنون که قصد کشتن من داری، مهلت ده که بخانه بازگردم و مال بفرزندان بخش کرده، وصیت های خود بگذارم و پس از سالی نزد تو آیم. عفریت خواهش او را پذیرفت. بازرگان بخانه بازگشت. مال بفرزندان بخش کرده، ماجرای خویش را چنانچه باعفریت رفته بود، با فرزندان و پیوندان بیان کرد. چون سال بپایان آمد بهمان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت. ببازرگان سلام داده پرسید که کیستی و تنها در مقام عفاریت از بهر چیستی بازرگان ماجرا بازگفت. پیر را عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت از این خطر نخواهی رستن پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت: از اینجا بر نخیزم تا به بینم که انجام کار تو چون خواهد شد. بازرگان بخویشتن مشغول بود و همیگریست که پیری دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده پرسید که درین مقام چرا نشسته اید و بمکان عفاریت از بهر چه دل بسته اید چون ایشان ماجرا بازگفتند هنوز پیر دیگر ننشسته بود که پیر استر سواری دررسید سلام کرده سبب بودن در آن مقام باز پرسید ایشان ماجرا بیان نمودند ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت باتیغ کشیده پدیدار شد. دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد. بازرگان بگریست و آن هر سه پیر نیز بر حال او گریان شدند پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت، برخاست و بردست عفریت بوسه داده گفت ای امیر عفریتان مرا با این غزال طرفه حکایتی است آنرا باز گویم اگر تو را خوش آید از سه یک خون او در گذرعفریت گفت باز گوی

حکایت پیر و غزال

پیر گفت ای امیر عفریتان این غزال مرا دختر عم و سی سال با من همدم بود فرزندی نیاورد کنیزکی گرفتم آن کنیز پسری بزاد چون پسر پانزده ساله شد مرا سفری پیش آمد از بهر تجارت بشهر دیگر سفر کردم و دختر عم من که همین غزال است در خورد سالی ساحری آموخته بود پس کنیز و پسر مرا باجادوی گاو و گوساله کرده بشبان سپرده بود پس از چندی که من از سفر آمدم از کنیز و پسرخودجویان شدم گفت کنیز بمرد و پسر بگریخت من از این سخن گریان شدم و سالی اندوهگین بنشستم تا عید قربان در رسید به پیش شبان فرستادم و گاوی فربه خواستم که قربانی کنم شبان گاوی فربه بیاورد که کنیز من بوده من آستین بر زده دامن بمیان محکم کردمو کاردی گرفتم که آنرا قربان کنم گاو بنالید و بگریست برو رحمت آوردم و خود نکشتم شبان را گفتم اورا بکشت و پوست ازو بر گرفت استخوانی دیدم بی گوشت از کشتن آن پشیمان شدم ولی پشیمانی من سود نداشت پس آن را بشبان داده گفتم گوساله فربه از برای من بیاور شبان گوساله ای آورد که آن پسر من بود چون گوساله مرادید رسن پاره کرده پیش من آمده بر خاک می‌غلطید و خروش کنان همی گریست من بدو رحمت