برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۸۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۷۸-

او را برداشته بیازارش افکند مردم قدس برو گرد آمدند و بحالت او رحمت آورده بگریستند ضوء المکان از ایشان باشارت خوردنی بخواست بازرگانان چند درم دادند و خوردنی بهر او بخریدند و بخوراندند پس از آن او را برداشته در دکه‌ای بکهنه حصیری بخواباندند و ظرفی آب بیالینش گذاشتند چون شب برآمد مردم ازو پراکنده شدند و هریک بکار خویش رفتند چون نیمه شب شد ضوء المکانرا خواهر خویش یاد آمد و گریان شد و بر ضعیفیش بیفزود و بی هوش بیفتاد چون بامداد بازاریان آنحالت مشاهده کردند سی در هم فراهم آورده به شتربان دادند که او را برداشته به بیمارستان دمشقش رساند که شاید بهبودی یابد مرد شتربان چون درمها بستد با خود گفت که از مردن این بیمار چیزی نمانده چگونه من او را بدمشق خواهم برد پس او را بجائی برده پنهان داشت چون شب برآمد بر سرتون گرمابه‌اش بینداخت و براه خویش برفت چون نزدیک صباح شد تونتاب از برای افروختن تون بیامد ضوء المکانرا دید که بر پشت افتاده با خود گفت مردگان را بدینجا از برای چه انداخته اند پس نزدیک رفته سرپائی برو بزد دید که همی جنبد بانگ بر ضوء المکان زد و گفت شماها بد گروهی هستید پاره‌ای بنگ خورده خویشتن بهر جائی که باشد همی‌اندازید چون بروی ضوء المکان نظر کرد دید که خط بعارض ندارد و خداوند حسن و جمالست دانست که غریب و رنجور است مهرش بر او بجنبید و گفت سبحان الله چگونه وبال این کودک بگردن گرفتم پیغمبر علیه السلام فرموده که غریبانرا گرامی باید داشت خاصه که بیمار باشند پس او را برداشته بخانه خویش برد و زن خود را بخدمتگذاری او بگماشت زن برخاسته خوابگاه بگسترد و بالین بگذاشت و آب گرم کرده دست و پای او را بشست و تونتاب ببازار رفته گلاب و شکر بیاورد شکرش بخوراندند و گلابش بکار بردند و جامۀ پاکیزه اش بپوشانیدند پس نسیم صحت باو بوزید و بهبودی و عافیت روی بداد بر متکا تکیه کرد تونتاب خرسند و شادمان شد و گفت خدایا برتبت پاکانت سوگند می‌دهم که سلامت این جوان در دست من گردان چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

چون شب پنجاه و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت تونتاب خدا را بپاکان سوگند داد که سلامت این جوان در دست او کناد و تا سه روز از ضوء المکان دور نگشت شکر و عرق بید و گلابش همی داد و مهربانی و ملاطفت همی کرد تا آنکه جسمش به عافیت اندر شدو چشم بگشود چون تونتاب بنزد او بیامد دید که نشسته و آثار صحت ازو پیدا است گفت ای فرزند چگونه‌ای ضوء المکان گفت الحمد لله بعافیت اندرم تونتاب شکر و حمد خدا بجا آورد و ببازار رفته ده مرغ بخرید و بنزد زنش آورده و گفت هر روز دو تا از این مرغان بکش یکی بهبر چاشت و یکی بهر شام بدین جوان بخوران پس زن تو نتاب بر خاسته مرغ بکشت و بدیگ اندرش پخته بر وی بخورانید و آب گرم کرده دست و پایش بشست ضوء المکان بوساده تکیه کرده بخفت وقت پسین بیدار شد زن تونتاب مرغ دیگر آماده کرده هنگام شام بیاورد ضوء المکان نشسته همی خورد که تونتاب بیامد دید که جوان چیز میخورد شادان شد و در نزد او بنشست و احوال باز پرسید ضوء المکان گفت شکر خدای را که بهبودی پدید گشته خدا ترا پاداش نیکو دهاد پس تونتاب بیرون رفته شربت بنفشه و گلاب بیاورد و بدو بخورانید و تونتاب هر روز پنج درم مزد از گرما به بگرفتی یکدرم شربت بنفشه خریده و یکی بشکر و گلاب میداد و پیوسته ملاطفت و مهربانی میکرد تا اینکه یکماه برفت و آثار رنجوری بر کنار شد و تندرستی روی داد تونتاب و زن او خشنود و شادمان شدند آن گاه تونتاب او را بگرمابه برد و خود ببازار بازگشته برگ سدر بخرید و پیش ضوء المکان برد ضوء المکان تن با برگ سدر بشست و تونتاب پای او همی شست چون استاد گرمابه دید که تو نتاب پای ضوء المکان همیشوید دلاک پیش ضوء المکان فرستاد و دلاک بیامد و با تونتاب گفت این نقص استاد است که تو این کارها بکنی پس دلاک سر ضوء المکان تراشید و تن او را بشست آنگاه تونتاب ضوء المکان را بخانه بازگردانید و جامه نیکو بر وی بپوشانید و شکر و گلاب بیاورد و بخورانیدش زن تونتاب مرغ را پخته و آماده کرده بود پیش آورد تونتاب لقمه لقمه از گوشت مرغ گرفته بر وی بر وی بخورانید چون سیر بخورد زن تونتاب آب گرم آورده ضوء المکان را دست بشست ضوء المکان حمد خدارا بجای آورد پس از آن تونتاب را ثنا گفت و گفت خدا ترا سبب زندگانی من کرد تونتاب گفت این سخنان مگو خویشتن بازگو که چرا بدین شهر آمده‌ای و از کدام شهری من در جبین تو نشان بزرگی و نجابت همی بینم ضوء المکان با او گفت تو بازگو که مرا چگونه یافتی تونتاب گفت من ترا هنگام بامداد بر سر تون افتاده دیدم و چگونگی ندانستم پس ترا برداشته در خانه خود نگاه داشتم حکایت من همین بود ضوء المکان گفت سبحان الذی یحیی العظام وهی رمیم ای برادر احسان بر من تمام کرده‌ای زود باشد که بپاداش کردار خود برسی پس از آن با تونتاب گفت این شهر کدام شهر است گفت مدینه قدس است ضوء المکان رنجهای خویش و غریبی و جدائی خواهر خود بخاطر آورده بگریست و حکایت با تونتاب حدیث کرده این ابیات بر خواند

آه ازین زندگی نا خوش من

وز دل و خاطر مشوش من

سپر زخم حادثات شده است

دل پر تیر همچو ترکش من

از همه عمر خویش نشنیده است

بوی راحت دل بلاکش من

پس از آن سخت بگریست تونتاب گفت گریان مشو و شکر خدا بجا آر که سلامت و تندرستی. ضوء المکان گفت از این جا تا دمشق چند روز مسافت است تونتاب گفت شش روز ضوء المکان گفت توانی که مرا بدانجا بفرستی گفت چگونه ترا تنها روانه سازم که تو کودک هستی و هر گاه بدمشق بخواهی بروی من با تو خواهم آمد و اگر نیز زن من بفرمان من است او نیز با ما خواهد آمد که در آنجا نزد تو بمانیم زیرا که دوری تو بر من دشوار است پس تونتاب با زن خود گفت میل داری که بدمشق شام سفر کنی یا در همین جا مقیم هستی تا من این ملکزاده را بدمشق برسانم و باز گردم که او را شوق سفر دمشق در سر است و من بجدائی او شکیبا نمیتوانم بود و از راهزنان نیز بروهمی ترسم زن تو نتاب گفت من نیز با شما سفر کنم تو نتاب گفت که زهی موافقت