برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۸۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۸۱-

کنیز را نمیفروشم نگاهش همیدارم که اشتر مرا بچراند و آسیایم بگرداند پس بانگ به نزهت الزمان زد و گفت ای پست ترین روستایان ترا نفروشم و با بازرگان گفت من ترا خردمند میدانستم بخدا سوگند که اگر از پیش من نروی سخنان ناخوش و درشت با تو بگویم بازرگان با خود گفت که این بدوی دیوانه است و قیمت اینرا نمیداند و در قیمت او هیچ چیز با من نخواهد گفت و این کنیز بیک خزانه گوهر می ارزد مرا چندان مال نیست که قیمت او تواند بود ولی من آنچه که خواسته دارم اگر بدوی در بهای او از من بستاند مضایقه نکنم پس بازرگان رو به بدوی آورده گفت یا شیخ العرب تنک دل مباش و باتندی سخن مگو و بامن بازگو که این کنیز جامهٔ حریر زیور و زرین چه دارد بدوی گفت ای پلیدک کنیزان را حریر وزیور بچه کار آید سزاوار او این پارچه عبائیست که بخود در پیچیده بازرگان گفت اگر اجازت دهی روی ویرا بگشایم و او را چنانچه رسم مشتریان کنیز انست باز بینم بدوی گفت خدا ترا نگاه دارد این تو و این کنیز آشکار و نهانش باز بین و اگر بخواهی عریانش ببین بازرگان گفت معاذ الله من بجز روی او جایی نبینم پس بازرگان شرمگین شرمگین پیش رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد آب از داستان فروبست.

چون شب پنجاه و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت بازرگان در غایت شرمساری پیش رفته در پهلوی نزهت الزمان بنشست چون شب پنجاه و هفتم بر آمد و گفت ای خاتون نام تو چیست بپاسخ گفت از کدام نام من پرسیدی بازرگان گفت مگر دو نام داری گفت نامی که از پیش داشتم نزهت الزمان بود و اکنون مرا نام غصة الزمان است بازرگان چون این بشنید دیدگانش پر از سرشک شد و با او گفت ترا برادری هست رنجور نزهت الزمان گفت آری ولی روزگار میانه من و او جدائی افکنده و او در بیت المقدس بیمار است بازرگان از گفتار خوش او بحیرت اندر ماند و با خود گفت که بدوی را سخنان راست بوده است پس نزهت الزمان را از مملکت و پدر و مادر و از بیماری و غربت برادر یاد آمده آب از دیدگان بریخت و این ابیات بر خواند

نصیبم از ستم چرخ جور شد شب و روز

نصابم از فلک سفله هجر شد مه و سال

زملک خویش بغربت فتاده ام زینسان

که نیستم زجهان یک درم زمال و منال

عزیمت وطن خود نمیتوانم کرد

بمانده عاجز و مسکین چو مرغ بی پروبال

ز دهر جور و جفا جو وفا طمع کردن

زهی تصور باطل زهی خیال محال

بازرگان چون این ابیات بشنید گریان شد و دست در آورد که اشک از رخسار نزهت الزمان پاک کند زهت الزمان روی پوشید و گفت یاسیدی این کار از تو دور است و بدوی ایستاده بود چون دید که او روی از بازرگان بیکسو برد و بپوشید گمان کرد که نزهت الزمان نمیگذارد که بازرگان روی او ببیند برخاسته با مهار اشتری که در دست داشت نزهت الزمان را همیزد تا اینکه آهن مهار به نزهت الزمان خورد و نزهت الزمان را بزمین بینداخت و ریگی بر جبین نزهت الزمان فرو رفته جبینش بشکافت و خون برخساره اش همی رفت و همیگریست تا بیهوش شد بازرگان نیز بر احوال او گریان شد با خود گفت که این کنیزک را میخرم اگرچه همسنگ او زر بایدم داد تا او را ازین ستمگر خلاص کنم آنگاه بازرگان بدوی را دشنام بداد چون نزهت الزمان بخود آمد خون از رخسار خود پاک کرد و زخم جبین با کهنه فروبست و سر بآسمان برداشت و با دل محزون بنالید و این ابیات برخواند:

الا ای گردش گردون دوار

ندانی جز بدی کردن دگر کار

نگردی رام با کس ای زمانه

نبندی دل بمهر هیچ هشیار

بچشم تو چه نادان و چه دانا

بپیش تو چو بر تخت و چه بر دار

چون شعر بانجام رسانید رو به بازرگان کرده با او گفت که ترا بخدا سوگند میدهم که مرا از دست این ستمگر وارهان اگر این شب را پیش او بمانم خود را هلاک کنم تو مرا خلاص ده خدا ترا از ورطه های دنیا و عقبی خلاص دهاد پس بازرگان برخاست و با بدوی گفت یا شیخ العرب قصد تو چیست این کنیزک بهر قیمت که خواهی بمن بفروش بدوی گفت او را بگیر و قیمت بمن بازده و گرنه او را بصحرا که در همانجا بماند باشتر چراندن و سرگین جمع کردن مشغول شود مرد بازرگان گفت پنجاه هزار دینار زرقیمت این کنیز از من بستان بدوی گفت این رأس المال او نخواهد بود او نزد من نود هزار دینار قرصه جوین خورده بازرگان گفت من با تو یک سخن گویم اگر سخن من نپذیری بوالی دمشق اشاره کنم که کنیز از تو برایگان بگیرد بدوی گفت سخن بازگو بازرگان گفت صد هزار دینار ترا دهم بدوی گفت باین قیمت فروختم بازرگان بمنزل بازگشت و مال آورده بشمرد بدوی چون زرها بگرفت سوار گشت و با خود گفت که بشهر قدس روم شاید برادر این را نیز بیاورم و بفروشم بدوی را کار بدینسان گذشت اما بازرگان چون نزهت الزمان را بخرید چیزی از جامه خود برداشته بر سر او بینداخت و او را بمنزل خویش برد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد شهرزاد لب از داستان فروبست.

چون شب پنجاه و هشتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون بازرگان نزهت الزمان را بمنزل خویش برد جامهٔ حریر و فاخر بر او پوشانید و ببازار رفته زیورهای زرین و مرصع از برای او خریده بیاورد و گفت اینها همه از آن تست و از تو هیچ نمیخواهم مگر وقتی که ترا نزد سلطان دمشق برم تو او را از قیمت خویشتن بیاگاهان و چون ترا بخرد نیکوئیهائی که با تو کرده ام با او بگو و از سلطان بخواه که سپارش مرا به ملک نعمان شهریار بغداد بنویسد که بفرمان ملک ده یک از من نستاند چون نزهت الزمان سخنان بازرگان بشنید بخروشید و بگریست بازرگان گفت ای خاتون چون است که تا نام بغداد بردم گریان گشتی مگر ترا کسی بدانجا هست اگر ترا پیوند با بازرگانانست با من بازگو که من همه بازرگانان را میشناسم پیغام ترا برسانم نزهة الزمان گفت من بازرگانان را نشناسم ولکن ملک نعمان را همی شناسم بازرگان چون این بشنید بخندید و شادان گشت و با خود گفت سخت بمقصود رسیدم بازرگان گفت مگر ترا پیش ازین بملک نعمان فروخته بودند نزهة الزمان گفت لا و الله من در کوچکی بادختر او بزرگ شدم من بسی جای در دل او دارم و مرا بس عزیز دارد اگر قصد تو اینست که ملک نعمان خواهش تو بجا آورد کاغذ و دوات بیاور که من کتابی بنویسم چون ببغداد روی آن کتاب را به ملک نعمان برسان و با او بگو