برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۹

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

حکایت پیر و استر

چون حدیث پیر دوم تمام شد پیرسیم خداوند استر بعفریت گفت مرا نیز حکایتیست طرفه‌تر از حکایت هر دو اجازت ده تا حدیث کنم اگر ترا پسندافتد از باقی خون جوان در گذر عفریت گفت بازگو پیر گفت ای امیر عفریتان این استر زن من بوده مرا سفری افتاد یکسال در شهرها سفر کردم پس از یکسال باز گشته نیمه شب بود که بخانه خویش درآمدم زن برخاسته کوزه آبی گرفت و افسونی بر او دمیده بمن بپاشید من درحال سگی شدم مرا از خانه براند من از در برآمده در کوچه و بازار همیرفتم تا بدکان قصابی رسیده استخوان خوردن گرفتم چون قصاب خواست بخانه رودمن نیز بر اثر او بشتافتم چون بخانه رسیدم دختر قصاب مرا بدید روی از من نهان کرده گفت ای پدر چرامرد بیگانه بخانه آوردی قصاب گفت مرد بیگانه کدامست دختر گفت همین سگ مردیست که زنش بجادویی او را بدینصورت کرده و من میتوانم او را بصورت نخست بازگردانم قصاب متمنی خلاصی من گشته سوگندش داد دختر کوزه آبی خواسته افسونی برو دمید و بر من پاشید من بصورت اصلی خویش برآمدم و دست و پای دختر را ببوسیدم و درخواست کردم که زن مرا بجادویی استری کند از آن آب اندکی بمن داده گفت چون زن خود را در خواب بینی این آب بر وی بپاش هر آنچه که خواهی همان گردد پس من آب را گرفته بر او پاشیدم و خواستم که استری شود در حال استر گردید و آن استر این است عفریت را حدیث او عجب آمد و از استر پرسید که اینحدیث راست است استر سربجنبانید و باشارت بر صدق کلام او گواهی داد عفریت از غایت تعجب در طرب آمد و از باقی خون بازرگان در گذشت چون شهرزاد قصه بدینجا رسانید بامداد شد و لب از داستان فروبست خواهر کهترش دنیازاد گفت ای خواهر طرفه حکایتی گفتی شهرزاد گفت اگر از هلاک بر هم و ملک مرا نکشد در شب آینده حکایت صیاد که بسی خوشتر از این حکایت است گویم ملک با خود گفت که طرفه حکایت میگوید اینرا نکشم تا باقی داستان بشنوم چون روز بر آمد ملک بدیوان نشست و کار مملکت بگذرانید وقت پسین از دیوان برخاسته بحرم سرای شده

چون شب سوم برآمد

شهرزاد گفت ای ملک جوان بخت صیادی سالخورده زنی سه پسر داشت و بی چیز و پریشان روزگار بود همه روزه دام برگرفته بکنار دریا میرفت و چهار دفعه بیشتر دام در دریا نمیانداخت روزی دام برداشته بکنار دریا شد دام در آب انداخته ساعتی بایستاد پس از آن خواست که دام را بیرون آورد دید که سنگینست آنچه زور زد به درآوردن نتوانست در کنار دریا میخی کوفته دام فروبست و خود در آب افتاد غوطه خورده با توانایی تمام دام از آب بدرآورد دید که بدام اندر خریست مرده محزون گردید وگفت سبحان الله امروز عجب رزقی نصیب من شد پس دوباره دام درآب انداخت زمانی بایستاد چون خواست بیرونش آورد دید که سنگین‌تر از نخست است گمان کرد که ماهی بزرگست خود در آب فرو رفت بمشقت تمام بیرونش آورد دید که خمره ای بزرگست پر از ریگ و گل چون اینرا بدید بحزن اندر پیوسته گفت

فیض ازل بزور و زر ار آمدی بدست

آب خضر نصیبه اسکندرآمدی

پس خمره را بشکست ودام فشرده بدریا انداخت پس از زمانی دام بیرون کشیده دید که سفالی و شیشه شکسته بدام اندر است این بیت برخواند

بجد و جهد چو کاری نمیرود از پیش

بکردگار رها کرده به مصالح خویش

پس از آن سر به سوی آسمان کرده گفت خداوندا من بیش از چهار دفعه دام در آب نمیاندازم و همین دفعه چهارم است پس نام خدا برزبان رانده دام در آب انداخت پس از زمانی خواست بیرون آورد دید که بسی سنگین است بند دام را بمیخ فرو بسته خود را بدریا انداخت بزور و توانایی دام را بیرون آورده دید که خمره ایست رویین که ارزیر سرآن ریخته بخاتم حضرت سلیمان علیه السلام مهرش کرده اند چون صیاد انرا بدید انبساط و نشاطش روی داد و باخود گفت که سراین بباید گشود پس کارد گرفته ارزیر از سر آن رویین خمره دور ساخت وآن را سرنگون کرده بجنبانید که اگر چیزی در میان داشته باشد فرو ریزد دودی از آن خمره بیرون آمده به سوی آسمان رفت صیاد را عجب آمد و حیران همی بود تا آنکه دود در یکجا جمع شد و از میان دود عفریتی بدرآمد که سر به ابر می‌ سود چون صیاد او را بدید از غایت بیم بلرزید و آب اندر دهانش بخشکید اما عفریت چون صیاد را بدید بیگانگی خدا و پیغمبری سلیمان زبان گشوده گفت ای پیغمبر خدا مرا مکش پس ازین سر از فرمان تو نپیچم صیاد گفت ای عفریت اکنون آخرالزمانست و عهد سلیمان هزار و هشتصد سال سپری شده حکایت خویش بازگوی چون عفریت سخن صیاد بشنید گفت ای مرد آماده مرگ باش صیاد گفت سزای من که ترا از چنین زندان رها کردمی این خواهد بود عفریت گفت آری ترا از مرگ چاره نیست اکنون در خواه که ترا چگونه بکشم صیاد گفت گناه من چیست که باید ناچار کشته شوم عفریت گفت حکایت مرا بشنو صیّاد گفت بازگوی ولکن سخن دراز مکن که نزدیکست از بیم جان از تنم جدا شود عفریت گفت که من و صخرالجن عصیان سلیمان کرده بخدای اوایمان نیاوردیم او وزیر خود آصف بن برخیارا نزد من فرستاد او مرا پیش سلیمان برد ازمن پرستش و فرمانبرداری خواستند من سر پیچی نمودم همین خمره رویین را بخواست و مرا در اینجا بزندان اندر کرده با ارزیر سر آن را بیندود و مهر کرده فرمود مرا بدین دریا انداختند هفتصد سال در قعر دریا بماندم و در دل داشتم که هر که مرا خلاص کند او را تا ابد ازمال دنیا بی نیاز گردانم کسی مرا از آن ورطه خلاص نکرد هفتصد سال دیگر بماندم با خود گفتم هر که مرا رها کند گنجهای زمین را از بهر او بگشایم کسی مرا نرهاند چهار صدسال دیگر بماندم با خود گفتم هر کس مرا برهاند او را بهر گونه که خود خواهد بکشم در این مقال بودم که تو مرا بیرون آورده مهر از خمره برداشتی اکنون بازگو که ترا چگونه بکشم چون صیاداین را بشنید بحیرت اندرشد وبگریست واورا سوگند