برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۹۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۸۶-

نوشت و آن این بود اما بعد من خدا را در شهر الحرام و در بلد الحرام در روز حج اکبر گواه میگیرم که من دشمن آن کسم که شمارا ستم کند و از من بظلم کس اجازت نیست زیرا که ستم رسیدگان را از من خواهند پرسید و آگاه باشید که هر عاملی از عمال من از حق میل کند و مخالفت سنت و کتاب چیزی بجای آورد شما را اطاعت او نشاید تا اینکه بسوی حق بازگردد یکی از ثقاه گفته است که پیش عمر بن عبدالعزیز رفتم در پیش روی او دوازده درم دیدم گفت آنها را برداشته به بیت المال برند من گفتم ای خلیفه تو فرزندان خود را بی چیز و محتاج کردی چیزی بایشان بده پس مرا بنزدیک خود خواند و گفت اینکه میگوئی چیزی بفرزندان و عیال خود بده سخنی است ناصواب زیرا که خدایتعالی باولاد من کفیل و روزی دهنده است آیا کسی هست که به خدا پرهیز کار شود و خدا بروزی او وسعت ندهد و آیا کسی هست که از گناهان دوری کند و خدا کارهای دشوار او را آسان نکند پس فرزندان و پیوندان خود حاضر آورد ایشان دوازده تن بودند چون ایشان را بدید دیدگانش پر از اشک شد و با ایشان گفت که پدر شما در میان دو چیز است با باید شما را مالدار کند و خود بدوزخ اندر باشد و یا باید شما بی چیز شوید و پدر شما بهشت رود ولکن ببهشت رفتن پدر شما بهتر است از آنکه شما مالدار شوید برخیزید و بروید که شما را بخدا سپردم و خالد بن صفوان روایت کرده که با یوسف بن عمر بنزد هشام بن عبدالملک رفتیم و او با پیوندان و خادمان خود در بیرون خیمه زده بود چون مردم بمجلس او حاضر آمدند خود در گوشه بساط بنشست من گفتم ایها الخلیفه خدا نعمتش را بر تو تمام گرداند و شادی ترا باندوه نیامیزد من نصیحتی بهتر از حدیث ملوک گذشته نیافتم که با تو بگویم چون این سخن بشنید از متکا برخاست و راست بنشست و گفت یا بن صفوان بگو آنچه داری صفوان گفت ایها الخلیفه ملکی پیش از تو سال گذشته بدین سرزمین آمد و با حاضران مجلس خود گفت به بزرگی و حشمت من کس دیده اید یانه و به هیچ کس عطا شده است مثل آنچه بمن عطا شده است درمیان حاضران مردی بود راه رو و پیرو حق و یار مردان خدا با ملک گفت که از کاری بزرگ پرسیدی اگر اجازت دهی جواب گویم ملک اجازت داد گفت ای ملک این دولت و حشمت که تراست لایزال است یا زوال خواهد پذیرفت ملک گفت زوال پذیر است آنمرد گفت پس چگونه از چیزی پرسیدی که اندک زمانی پایدار خواهد بود و حساب آن با تو بطول خواهد انجامید ملک گفت پس گریزگاه کجاست آن مرد گفت صلاح درینست که در مملکت خویش باشی و طاعت خدا را بجا آوری و یا اینکه جامه کهن بپوشی و عبادت پروردگار کنی تا اجل ترا فراگیرد پس مرد از حضور ملک خواست بیرون رود گفت چون با مداد شود نزد تو آیم خالد بن صفوان گفته است چون با مداد شد آن مرد بنزد هشام رفت دید که از اثر پند آن مرد تاج سلطنت بزمین گذاشته سفر را آماده گشته پس هشام چندان بگریست که زنخ او ترشد و فرمان داد که اسباب سلطنت از و دور کنند و خود بگوشه قصر بنشست خادمان نزد صفوان آمده گفتند ای صفوان اینچه کار بود کردی و عیش را به خلیفه تلخ ساختی پس از آن نزهت الزمان با ملک شرکان گفت در این باب بسی پندهاست که همه آنها را درین مجلس نیارم گفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

چون شب شصت و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت نزهت الزمان با ملک شرکان گفت درین باب بسی پندها است که در یک مجلس همۀ آنها را نیارم گفت ولی بتدریج گفته میشود انشاء الله تعالی پس قاضیان گفتند ای ملک این کنیز بروزگار اندر مانند ندارد و ما چنین ادیب و حکیم ندیده و نشنیده ایم آنگاه قاضیان ملک را ثنا گفتند و از نزدملک باز گشتند و ملک بخادمان امر فرمود که اساس عیش فرو چینند و مغنیان که در دمشق هستند حاضر آورند و همه گونه خوردنیها و حلوا آماده سازند و زنان امرا و وزرا و ارباب دولت را فرمان داد که همگی بخانهای خود باز نگردند تا کار عیش بانجام رسد پس همه مردم خوردنی بخوردند چون هنگام شام شد از دروازه قلعه تا در قصر شمعها برافروختند و وزرا و وامرا و بزرگان در نزد ملک حاضر آمدند و مشاطکان بآراستن نزهت الزمان برفتند دیدند که بآرایش حاجت ندارد چنانکه شاعر گفته

گیسوت عنبرینه کردن تمام بود

معشوق خوب روی چه محتاج زیور است

پس ملک شرکان بحجله بیامد و مشاطکان نیز عروس بیاوردند و چادر از سرش گرفته آنچه بدختران در شب نخست بیاموزند بدو نیز آموختند ملک شرکان برخاسته او را در آغوش کشید و با او در آمیخت و همان شب نزهت الزمان آبستن شد و شرکان را از آبستنی خویش آگاه کردملک شرکان فرحناک شد و فرد زد که تاریخ حمل بنویسند چون بامداد شد ملک شرکان بر تخت بنشست امرا به تهنیت برآمدند پس از آن ملک شرکان اسرار نویس را بخواند و امر کرد که کتابی به پدر خویش ملک نعمان بنویسد و او را آگاه کند که کنیزی خریده خداوند علم و ادب که فنون حکمت همیداند او را بنزد برادرش ضوء المکان و خواهرش نزهت الزمان به بغداد خواهد فرستاد و نویسنده را گفت که در کتاب باین هم اشارت رود که ملک شرکان با آن کنیز در آمیخته و او اکنون آبستن است پس کتاب پیچیده مهر کرد و برسول سپرده روانه ساخت رسول بعد از یکماه جواب کتاب بیاورد و بملک شرکان بداد ملک شرکان نامه بگرفت و بخواند دید که پس از بسم الله نوشته که این نامه ایست از واله و حیران و گم کننده ضوء المکان و نزهت الزمان و ستم کشیده دوران ملک نعمان بسوی پسر خویش شرکان که آگاه باش پس از آنکه تو از من جدا گشتی جهان بر من تنگ شد چنانچه نه راز خویش گفتن توانستم و نه نهفتن و سبب این بود که ضوء المکان از من خواهش سفر حجاز کرد و من از حوادث روزگار بر او ترسیدم او را ممانعت کردم پس از آن بنخجیر رفته یکماه در نخجیر گاه بودم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

چون شب شصت و هشتم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت ملک نعمان نوشته بود که من یکماه در نخجیر گاه بودم چون باز آمدم دیدم که برادر و خواهرت ضوء المکان و نزهت الزمان پاره‌ای مال گرفته با حاجیان به بیت الله رفته اند چون از رفتنشان آگاه شدم فراخنای جهان بر وجود من تنگ