برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۹۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۸۸-

حاجبان شوهر کنیز دانشمند و حکیم است که ملک او را خریده بود پس ضوء المکان از شنیدن نام ملک نعمان و بغداد گریان شد و با تونتاب گفت پس ازین در اینجا نتوانم زیست ناچار با همین قافله باید سفر کنم تونتاب گفت من از قدس تا دمشق تنهائی تو را ندیدم اکنون از اینجا تا بغداد چگونه ایمن خواهم بود که تنها بروی من نیز با تو بیایم تا ترا بمقصد برسانم ضوء المکان به نیکیهای او ثنا گفت و سفر را آماده گشتند تونتاب دراز گوش بیاورد و توشه بدراز گوش بنهاد چون قافله اشتران براندند و حاجب بمحمل بنشست ضوء المکان نیز بدراز گوش سوار گفت با تونتاب گفت تونیز با من سوار شو تونتاب گفت که سوار نمیشوم در خدمت تو پیاده آیم ضوء المکان گفت ناچار است از اینکه سوار شوی تونتاب گفت هر گاه که مانده شوم ساعتی سوار خواهم شد پس ضوء المکان با تونتاب گفت ای برادر زود خواهی دید که ترا چگونه پاداش دهم پس ایشان با قافله همی رفتند تا آفتاب بلند شد و از گرمی هوا برنج اندر شدند حاجب قافله را اجازت نزول داد قافله فرود آمدند و راحت یافتند و اشتران را آب بدادند باز حاجب امر کرد که اشتران بار کند بار کردند و همیرفتند که پس از پنج روز به شهر حما رسیدند و بدانجا نزول کردند و سه روز در آنجا بماندند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتاد و یکم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون قافله سه روز در آنجا بماندند پس از آن سفر کردند و بدیار بکر رسیدند نسیم بغداد بایشان بوزید ضوء المکان را از خواهر و پدر و مادر یاد آمده محزون گشت که بی نزهت الزمان چگونه نزد پدر رود پس گریان شد و بنالید و این ابیات بر خواند :

نسیم باد صبا بوی گلستان برسان

بگوش من سخن یار مهربان برسان

دهان بمشک و به می همچو لاله پاک بشوی

پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان

تونتاب گفت که این گریستن و نالیدن بگذار که جای ما بخیمه حاجب نزدیکست همی ترسم که او را ناخوش آید ضوء المکان گفت از خواندن شعر ناگزیرم شاید که آتش دل فرونشیند تونتاب با ضوء المکان گفت ترا بخدا سوگند میدهم که ازین ملالت و حزن و زاری و اندوه در گذر تا بشهر خود برسی پس از آن هر چه خواهی بکن ضوء المکان گفت:

گوئی مرا که در غم و تیمار صبر کن

بیهوده صبر در غم و تیمار چون کنم

نه یار با منست و نه دل در بر منست

بیدل چگونه باشم و بی یار چون کنم


پس از آن روی بجانب بغداد کرد و در آن شب نزهت الزمان نیز بیاد برادرش ضوء المکان تخفته بود وهمی گریست که ناگاه آواز برادرش ضوء المکان را بشنید که گریانست و این ابیات همی خواند :

ای برق اگر بگوشه آن بام بگذری

جایی که با د زهره ندارد خبر بری

آن مشتری خصال گر از ما حکایتی

پرسد جواب ده که بجانند مشتری

گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید

تو خفته در کجاوه بخواب خوش اندری

دانی چه میرود بسر ما ز دست تو

تا خود بیای خویش بیائی و بنگری

آنگاه برخاسته خادم را بنزد خود خواند و با خادم گفت برو و آنکه ابیات همیخواند نزد منش آر چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتاد و دوم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت نزهت الزمان با خادم گفت برو و آنکه ابیات همیخواند نزد منش آر خادم برفت و جستجو کرده جز تونتاب کس را بیدار نیافت و ضوء المکان بیخود افتاده و تونتاب در پهلوی او ایستاده بود خادم با تونتاب گفت تو بودی که شعر همیخواندی و خاتون آواز تو شنیده است تونتاب گفت لا و الله من شعر نخواندم خادم گفت تو بیدار هستی خواننده شعر بمن بنمای تونتاب گمان کرد که خاتون از شعر خواندن درخشم شده به ضوء المکان بترسید و با خود گفت بسا هست از خادم آسیبی بدو رسد پس در جواب خادم گفت که من خواننده شعر نشناسم خادم گفت بخدا سوگند که دروغ میگوئی جز تو کس دیگر بیدار نیست تونتاب گفت با تو راستی بگویم خواننده اشعار مردی بود راهگذر که مرا نیز از خواب بیدار کرد خدا بسزایش برساند خادم بازگشت و با خاتون گفت کس را نیافتم خواننده مردی راهگذر بوده است خاتون خاموش شد و سخن نگفت پس از آن ضوء المکان بهوش آمد دید که ماه بمیان آسمان رسیده و نسیم سحرگاه همی وزد حزن و اندوهش بهیجان آمد و خواست که بخواند تونتاب گفت چه قصد داری ضوء المکان گفت میخواهم شعری بخوانم شاید آتش دل فرو نشیند تونتاب گفت تو ماجرا نمیدانی و آگاه نیستی که از کشته شدن چگونه خلاص یافتیم ضوء المکان گفت ماجرا بازگو تونتاب گفت یا سیدی چون تو بیهوش افتادی خادم بیامد چوبی در دست داشت و از خواننده اشعار همیپرسید جز من کس بیدار نیافت خواننده را از من پرسید گفتم مردی بود راهگذر خادم چون این بشنید بازگشت و خدا مرا از کشته شدن خلاص داد ولی خادم با من گفت که اگر آواز خواننده دگر بار بشنوی او را گرفته نزد منش بیاور ضوء المکان چون این بشنید گریان شد و گفت کیست که مرا از گریستن منع کند من ناچار بخوانم و آنچه بمن خواهد گذشت بگذرد و من اکنون بشهر خود نزدیک گشته ام از هیچ کس باک ندارم تونتاب گفت قصد تو اینست که خویشتن هلاک سازی ضوء المکان گفت من ناچار شعر بخوانم تو نتاب گفت مرا قصد این بود که از تو جدا نشوم تا ترا بنزد پدر و مادر برسانم ولکن بضرورت از تو جدا بایدم شد و من یکسال و نیم است که با تو هستم هیچگونه مکروهی از من بتو نرسیده مگر مرا رنج پیاده رفتن و بیداری بس نیست که همیخواهی بی سبب شعر بخوانی و ما را بمحنت افکنی ضوء المکان گفت من از حالتی که دارم باز نگردم پس ضوء المکان این در بیت بخواند :

ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من

تا یکزمان زاری کنم در ربع و اطلال و دمن

ربع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم

اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن

پس از آن این شعر نیز بخواند:

خوانده باشی که فرقت لیلی

چه بمجنون نا توان کرده است

فرقت نزهة الزمان بالله

که بضوء المکان همان کرده است

چون شعر با نجام رسانید سه بار فریاد زد و بیهوش بیفتاد تونتاب برخاسته او را بپوشانید چون نزهت الزمان آواز او و ابیاتی را که نام نزهت الزمان و برادرش ضوء المکان در آنها بود بشنید گریان شد و بانک بر خادم زد و با او گفت آنکه شعر خواند باینجا نزدیکست بخدا سوگند که اگر او را نیاوری حاجب را بیدار سازم تا ترا عقوبت