در کتابی، یا که خوابی، خود نمیدانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صدافسوس
در ترازویت ریا دیدم، ریا دیدم
خشم کن، اما ز فردایم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهیزی
خوب میدانم سرانجامم چه خواهد بود
تو گرسنه، من، خدایا، صید ناچیزی
تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین، تک درختانش
از دم آنها فضاها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پابرجا
«هاویه» آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسمهای خاکی و بیحاصل ما را
□
کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
یا چو دادی، هستی ما هستی ما بود
میچشیدیم این شراب ارغوانی را
نیستی آنگه خمار مستی ما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم ز آتش خشم تو میسوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
برگه:Osyan by Forough Farokhzad.pdf/۱۵
این برگ همسنجی شدهاست.