برگه:Osyan by Forough Farokhzad.pdf/۱۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

تا تو را ما تیره‌روزان دادگر خوانیم
چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه‌ای مرموز
نسیه دادی، نقد عمر از خلق بستاندی

گرم از هستی، ز هستی‌ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم رؤیا
جامی از می، چهره‌ای ز آن حوریان دیدند

هم شکستی ساغر «امروزهاشان» را
هم به «فرداهایشان» با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آنان نباریدی

از چه می‌گویی حرام است این می گلگون؟
در بهشت جویها از می روان باشد
هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری‌یی از حوریان آسمان باشد

می‌فریبی هر نفس ما را به افسونی
می‌کشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهی‌های این زندان می‌افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رؤیایی

ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بارالها، باز هم دست تو در کارست
از چه می‌گویی که کاری ناروا کردیم؟