برگه:Osyan by Forough Farokhzad.pdf/۱۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

قصرها دیوارهاشان مرمر مواج
تختها، بر پایه‌هاشان دانهٔ الماس
پرده‌ها، چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می‌ترواد عطر تند یاس

ما در اینجا خاک پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان راندهٔ رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می‌بخشی
مؤمنان بی‌گناه پارساخو را

آن «گناه» تلخ و سوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشتت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشتت بارالها، خود ثوابی بود

هر چه داریم از تو داریم، ای که خود گفتی:
«مهر من دریا و خشمم همچو توفان است
هر که را من خواهم او را تیره‌دل سازم
هر که را من برگزینم، پاکدامان است.»

پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه‌های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی، میل میل توست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی‌تابیم

تو چه هستی، ای همه هستی ما از تو؟
تو چه هستی، جز دو دست گرم در بازی؟
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می‌دمی تا بندهٔ سرگشته‌ای سازی