این برگ همسنجی شدهاست.
تو چه هستی، ای همه هستی ما از تو؟
جز یکی سدی بهراه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه میآیی و میخندی به روی ما
تو چه هستی؟ بندهٔ نام و جلال خویش
دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش
هر دم این آینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوههای بیزوال خویش
برق چشمان سرابی، رنگ نیرنگی
شیرهٔ شبهای شومی، ظلمت گوری
شاید آن خفاش پیر خفتهای کز خشم
تشنهٔ سرخی خونی، دشمن نوری
خودپرستی تو، خدایا، خودپرستی تو
کفر میگویم، تو خارم کن، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی، در دلم بنشین و پاکم کن
لحظهای بگذر ز ما، بگذار خود باشیم
بعد از آن ما را بسوزان تا ز «خود» سوزیم
بعد از آن یا اشک، یا لبخند، یا فریاد
فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم