گر خدا بودم، خدایا زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت میکردم
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
گر خدا بودم، خدایا، لحظهای از خویش
میگسستم، میگسستم، دور میرفتم
روی ویرانجادههای این جهان پیر
بیردا و بیعصای نور میرفتم
وحشت از من سایه در دلها نمیافکند
عاصیان را وعدهٔ دوزخ نمیدادم
یا ره باغ ارم کوتاه میکردم
یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم
گر خدا بودم دگر این شعلهٔ عصیان
کی مرا، تنها سراپای مرا میسوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون میکرد
پیشتر میرفت و دنیای مرا میسوخت
سینهها را قدرت فریاد میدادم
خود درون سینهها فریاد میکردم
هستی من گسترش مییافت در «هستی»
شرمگین هر گه «خدایی» یاد میکردم
مشتهایم، این دو مشت سخت بیآرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها میخورد
آنچنان میکوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که «هستی» در تن دیوارها میمرد
برگه:Osyan by Forough Farokhzad.pdf/۲۲
این برگ همسنجی شدهاست.