لبریز گشته کاج کهنسال از غارغار شوم کلاغان رقصد بهروی پنجرهها باز ابریشم معطر باران احساس میکنی که دریغ است با درد خود اگر بستیزی میبویی آن شکوفهٔ غم را تا شعر تازهای بنویسی