این برگ همسنجی شدهاست.
خدا در خواب رؤیابار خود بود
بهزیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پردههای خوابگاهش
ولی آن پلکهای نقرهآلود
دریغا، تا سحرگه بسته بودند
سبک چون گوشماهیهای ساحل
بهروی دیدهاش بنشسته بودند
صدا صدبار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد
صدا میخواست تا با پنجهٔ خشم
حریر خواب او را پاره سازد
صدا فریاد میزد از سر درد
بههم کی ریزد این خواب طلایی؟
من اینجا تشنهٔ یک جرعهٔ مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدایی
مگر چندان تواند اوج گیرد
صدایی دردمند و محنتآلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از «صدا» دیگر تهی بود
ولی اینجا بهسوی آسمانهاست
هنوز این دیدهٔ امیدوارم
خدایا این صدا را میشناسی؟
من او را دوست دارم، دوست دارم
۳ ژوئن ۱۹۵۷- مونیخ