برگه:Osyan by Forough Farokhzad.pdf/۴۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

می‌دویدند از پی سگها
کودکان، پابرهنه، سنگ‌به‌دست
زنی از پشت معجری خندید
باد ناگه دریچه‌ای را بست

از دهان سیاه هشتی‌ها
بوی نمناک گور می‌آمد
مرد کوری عصازنان می‌رفت
آشنایی ز دور می‌آمد

دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهایی مرا بخود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهایی مرا ز خود راندند

روی دیوار باز پیچک پیر
موج می‌زد چو چشمه‌ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان

نگهم جستجوکنان پرسید:
«در کدامین مکان نشانهٔ اوست؟»
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهٔ اوست

از دل خاک سرد آیینه
ناگهان پیکرش چو گل روئید
موج می‌زد دیدگان مخملی‌اش
آه، در وهم هم مرا می‌دید