برگه:Osyan by Forough Farokhzad.pdf/۵۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

دشت بی‌تاب شبنم‌آلوده
چه کسی را به‌خویش می‌خواند؟
سبزه‌ها، لحظه‌ای خموش، خموش!
آنکه یار من است می‌داند

آسمان می‌دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی‌گنجد
آه، گویی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمی‌گنجد

در بهار او ز یاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می‌نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه‌های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده‌ام
در جنون تو رفته‌ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده‌ام

می‌خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازهٔ سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟

اسفند ۱۳۳۶-تهران