برگه:Qabus nama.pdf/۱۰۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۵۱
 

نان خورده باشند، بعد از دست شستن، گلاب و عطر فرمای آوردن و چاکران و غلامان مهمان را نیکودار، که نام و ننگ ایشان بدر برند و اندر مجلس اسفر غمها بسیار فرمای نهادن، مطربان فاخر فرمای آوردن و تا نبیذ نیکو نبود مهمان مکن، که خود پیوسته مردم نبیذ خورند، سبکی و سماع باید که خوش باشد، (ص ۶۵) تا اگر در خوان و کاسۀ تو تقصیری بود عیب تو بذین بپوشد و سبکی خوردن بزه است، تا بزه بی مزه نکرده باشی، پس چون اینهمه که گفتم کرده باشی از مهمانان حق شناس و حق ایشان بر خود واجب دان.

حکایت: چنان شنیدم که ابن مقله، نصر بن منصور التمیمی را عمل بصره فرموده بودند، سال دیگر باز خواندند و حساب کردند و او مردی منعم بود، خلیفه را بذو طمعی افتاده بود، چون حساب کردند مالی بسیار بر وی باقی آمد، پسر مقله گفت: این مال بگزار، یا بزندان رو. نصر گفت: یا مولانا، مرا مال هست ولیکن اینجا حاضر نیست، یک ماه مرا امان ده تا بدین مقدار مرا بزندان نباید رفت. پسر مقله دانست که آن مرد را طاقت آن مال هست و راست میگوید؛ گفت: از امیرالمؤمنین فرمان نیست که تو باز جای روی، تا این مال بگزاری، اکنون هم اینجا در سرای من در حجرۀ بنشین و این یک ماه مهمان من باش. نصر گفت: فرمان بردارم. در سرای ابن مقله محبوس بنشست و از قضا را اول رمضان بود، چون شب اندر آمد ابن مقله گفت: فلان را بیاورید تا با ما روزه بگشاید. فی الجمله این نصر یک ماه رمضان پیش او افطار کرد، چون عید کردند و روزی چند برآمد پسر مقله کس فرستاد که آن مال دیر می‌آرند، تدبیر این کار چیست؟ نصر گفت: من زر دادم. پسر مقله گفت: کرا داذی؟ گفت: بتو دادم. پسر مقله در طیره شد، نصر را بخواند و گفت: ای خواجه، این زر کرا داذی؟ نصر گفت من زر ندادم، ولیکن این یک ماه نان تو را یکان بخوردم، ماهی بر خوان تو روزه گشاذم و مهمان تو بوذم، اکنون چون عید آمذ حق من این (ص ۶۶) باشد که از من زر بخواهی؟ پسر مقله بخندید و گفت که: خط بستان و بسلامت برو، که آن مال بدندان مزد بتو داذم و من آن زر را از بهر تو بگزارم. نصر بدین سبب از مصادره برست.