برگه:Qabus nama.pdf/۱۱۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۶۸
 

باب نوزدهم

اندر چوگان زدن

بدان ای پسر که اگر نشاط چوگان زدن کنی مادام عادت مکن، که بسیار کس را از چوگان زدن بلا برسیده‌است.

حکایت: چنین گویند که عمرولیث بیک چشم نابینا بود، چون امیر خراسان شد، روزی بمیدان رفت که گوی زند، او را سفهسالاری بود ازهرخر نام. این ازهرخر بیآمد و عنان او را بگرفت و گفت: نگذارم که تو گوی زنی و چوگان بازی. عمرولیث گفتن چونست که شما گوی زنیست و روا داریت و چون من چوگان زنم روا نداری؟ ازهر گفت: از بهر آنک ما را دو چشم است، اگر گوی در چشم ما افتد بیک چشم کور شویم و یک چشم بماند که بدو جهان روشن بوینیم و تو یک چشم داری، اگر اتفاق بد را یک گوی بدان چشم افتد امیری خراسان را بدرود باید کرد. عمرولیث گفت: با این همه خری راست گفتی، پذیرفتم که تا من زنده باشم گوی نزنم.

اما اگر در سالی دو بار نشاط چوگان باختن کنی روا دارم، ولکن سواری کردن بسیار نباید که مخاطره است صدمه را، سوار هشت بیش نباید: تو بر سر یک میدان ببای و یکی بآخر میدان و شش در میان میدان گوی میزنند، هرگاه که گوی بسوی تو آید گوی را باز گردان و اسب بتقریب همی ران؛ اما اندر کر و فر مباش، تا

تا از صدمه ایمن باشی و مقصود (ص ۸۶) تو نیز بحاصل آمده باشد. اینست طریق چوگان زدن محتشمان، وبالله التوفیق.