که از من دعوی بزرک بود و بوشکور بلخی خود را بدانش بزرک[۱] در بیتی میبستاید و آن بیت اینست، نظم:
تا بد آنجا رسید دانش من | که بدانم همی که نادانم |
بس ای بسر بدانش خویش غره مشو که اکرچه دانا باشی که مر ترا شغلی(ص 47) بیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، که هر مستبد برای خویش بود همیشه بشیمان بود و از مشاورت کردن عار مدار با بیران عاقل و با دوستان مسفق مشاورت کن، که با حکمت و نبوت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم از بس آنکه آموزکار[۲] وی و سازنده کار وی خدای عزوجل بود هم برآن رضا [نداد و] کفت: وشارهم فی الامر[۳]، کفت ای محمد با این بسندیدکان و یاران خویش مشورت کن که تدبیر شما و نصرت از من که خدایم و بدانک رأی دو کس نه چون رأی یک باشد، که بیک چشم آن نتوان دید که بدو چشم بیند، نه بینب که چون طبیب بیمار شود و بیماری بروی سخت و دشوار شود استعانت بمعالجت خود نکند، طبیبی دیگر آرد و باستطلاع وی علاج کند خود را و اگر چه سخت دانا طبیبی باشد و اکر هم چنین ترا[۴] شغلی افتد ناچار از بهر او تا جان بود بکوش، رنج تن و مال خویش دریغ مدار، اکر چه دشمن و حاسد تو باشد، که اکر وی در آن نماند فریاد برسیدن تو او را از آن محبت زیادت باشد و باشد که آن دشمن دوست کردد و مردمان سخن کوی و سخندان کی بسلام تو آیند ایشان را حرمت دار و با ایشان احسان کن تا بر سلام تو حریصتر باشند و ناکسترین خلق آن بود که بروی سلام نکنند، اکر جه با دانشی تمام باشد و با مردم نکو کوی دژم مباش که مردم دژم نه نکو باشد، که مردم اکرجه (ص 38) حکیم بود جون دژم روی بود حکمت بوی حکمت نماند و سخن وی را رونقی، بس شرط سخن کفتن بدان که جونست و چیست و بالله التوفیق.