برگه:Qabus nama.pdf/۷۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۸
 

باب هفتم

اندر بیشی جستن در سخن‌دانی

ای بسر باید که مردم سخن دان و سخن گوی بود و از بدان سخن نگاه دارد، اما تو ای بسر سخن راست گوی و دروغ گوی مباش و خویشتن براست گفتن معروف کن، تا اگر بضرورت دروغی از تو بشنوند ببذیرند و هر جه گوئی راست گوی، ولیک راست بدروغ ماننده مگوی که دروغ براست ماننده به که راست بدروغ ماننده، که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول، بس از راست کفتن تا مقبول برهیز کن، تا جنان نیفتد که مرا با امیر بالسّوار غازی شاه‌ور بن الفضل رحمۀ الله افتاد:

حکایت: بدان ای بسر که من بروزکار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم بغزا رفتم بگنجه، که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم، خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار بادشاهی بزرک بود و مردی بای بر جای و خردمند و بادشاهی بزرک و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلّم و باک دین و بیش بین، جنانکی ملکان ستوده باشند، همه جد بودی بی هزل: جون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همی کفت و من (ص 39) همی شنودم و جواب همی دادم، سخن‌هاء من او را بسندیده آمد، با من بسیار کرامت‌ها کرد و نگذاشت که باز گردم، از بس احساسها که می‌کرد با من، من نیز دل بنهادم و جند سال بگنجه مقیم شدم و بیوسته بطعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر کونه سخن از من می‌برسیدی و از حال ملوک کذشته و عالم می‌بررسیدی؛ تا روزی از ولایت ما سخن می‌برسید و عجایب‌هاء هر ناجیت می‌برفت، می

گفتم بروستاء کرکان دیهی است در کوه بایه، و چشمه‌ایست از دیه دور و زنان