دیدهام که مردی تا سی و چهار سال هر روزی بر زیادت بود بقوت (ص۵۶) و ترکیب، پس از سی و چهار سال تا چهل سال هم چنان بود، زیادت و نقصان نگیرد، چنانک آفتاب میان آسمان برسید بطیالسیر بود تا فرو کشتن و از چهل سال تا پنجاه سال هر سالی در خود نقصانی بیند کی بار ندیده باشد و از پنجاه تا بشست بهفتاد[۱] در هر ماهی در خود نقصانی بیند که در ماه دیگر ندیده باشد، از شست تا بهفتاد در هر هفته در خود نقصانی بیند که در دیگر هفته ندیده باشد و از هفتاد تا بهشتاد در هر روز در خود نقصانی بیند که دی ندیده باشد و اگر از هشتاد درگذرد هر ساعت در خود نقصانی بیند و دردی و رنجی که در دیگر ساعت ندیده باشد و حدّ عمر چهل سالست، چون نردبان چهل پایه، بر رفتن بیش راه نیابی، همچنانک بر رفتی فرود آئی بیشک و از آن جانب که بر رفته باشی باید آمدن و خشنود کسی بود که هر ساعت دردی و رنجی دیگر بدو پیوندد که در ساعت گذشته نبوده باشد. پس ای پسر این شکایت پیری بر تو دراز کردم از آنک مرد ازوی سخت گله است و این نه عجیب است که پیری دشمن است و از دشمن گله بود، همچنانک من گفتم، نظم:
اگر کنم گله از وی عجب مدار از من | که وی بلاء من است و گله بود ز بلا |
و تو ای پسر، دوستر کسی مرا و گلۀ دشمنان با دوستان کنند، ارجو من الله تعالی کی این گله با فرزندان فرزندان خود کنی و درین معنی مرا دوبیت است، نظم:
آوخ گلۀ پیری بیش که کنم من | کین[۲] درد مرا دار و جز تو بدگر نیست[۳] | |||||
ای پیر بیا تا گله هم با تو کنم من (ص۵۷) | زیرا که جوانان را زین حال خبر نیست |
از آنچ درد پیری هیچ کس به از پیران ندانند:
حکایت: چنانک از جمله حاجبان پدرم حاجبی بود، او را حاجب کامل گفتندی، پیر بود و از هشتاد برگذشته بود، خواست که اسبی بخرد، رایض او را اسبی آورد، فربه و نیکورنگ و درست قوائم، حاجب [اسب] را بدید و بپسندید و بها فرو نهاد،