این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
شاگردی روزگار کردم بسیار | در کار جهان هنوز استاد نِیم |
هرگز دل من ز علم محروم نشد | کم ماند ز اَسرار که مفهوم نشد | |||||
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز | معلومم شد که هیچ معلوم نشد |
دشمن بغلط گفت که من فلسفیم | ایزد داند که آنچه او گفت نِیَم | |||||
لیکن چو در این غم آشیان آمدهام | آخر کم از آنکه من بدانم که کیم |
مائیم که اصل شادی و کانِ غمیم | سرمایهٔ دادیم و نهادِ ستمیم | |||||
پستیم و بلندیم ....... و کمیم | آئینه زنگ خورده و جام جمیم |
۳۷