سورن رﺍ غال بگذﺍرد ولی بدقولی رﺍ بدتر میدﺍنست – اتفاقی که هرگز برﺍیش رخ ندﺍده بود. چون پیش خود تصور میکرد هرگاه به وعدهگاه نرود و یا قبلا به سورن ﺍطلاع ندهد، نهتنها خطایش پوزشناپذیر خوﺍهد بود بلکه دشنام بشخصیت خودش میباشد. بهمین دلیل ﺍمروز ﺍز صبح تا حاﻻ مشغول دوندگی و در جستجوی سورن بود! اما در همهجا تیرش بسنگ خورد وﺍنگهی ﺍین مطلبی نبود که بهر کسی ابرﺍز بکند یا بتوسط کسی باو بنویسد و یا پیغام بفرستد، حتی رویش نمیشد ﺍین موضوع رﺍ بدوست جان در یک قالب خود سیرﺍنوش بگوید که بوسیله ﺍو به سورن معرفی شده بود. میخوﺍست طوری وﺍنمود بکند که بطور ﺍتفاق با سورن برخورد کرده ﺍست، آنوقت پوزش بخوﺍهد و قضیه رﺍ بگوید. طبیعةً ﺍمشب سورن بکافه کنسرت، پاتوغ همیشگی خودش هم نمیرفت! چون شب درس ویلون او پیش وﺍسیلیچ ویولونیست کافه بود. حالا که ﺍز همهجا سرخورده بود، میخوﺍست بهر وسیله شده سورن رﺍ نزدیک پانسیون وﺍسیلیچ پیدﺍ بکند و این مطلب را باو بگوید تا ﺍقلا پیش خودش شرمنده نباشد، و خوشقولی خود رﺍ به سورن ثابت بکند. – زیرﺍ ﺍین ﺁشنائی یگانه پیشآمد غریب و گوﺍرﺍ در زندگی یکنوﺍخت هاسمیک بشمار میرفت.
یادش میآمد چند سال پیش، به اصرﺍر یکی ﺍز دوستانش نزد فالگیری رفت که از روی لرد قهوه فال میگرفت. باو گفته بود که یک دورهٔ عشقی در زندگی ﺍو با یک جوﺍن ﻻغراندﺍم بلندباﻻ و خوشسیما روی خوﺍهد دﺍد. آنروز هاسمیک بحرف