برگه:Sage-velgard.pdf/۳۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۳۶
سگ ولگرد

حسن نه‌تنها جملات معمولی رمانهای پست عشق‌آلود را تکرار می‌کرد، بلکه بازیگر آنها شده بود. – این آدم ظاهراً کله‌شق که از من رو در بایستی داشت و سعی می‌کرد خودش را سیر و کهنه‌کار و غد جلوه بدهد، یکمرتبه کنترل خود را گم کرد. موجود خوار و بیچاره‌ای شده بود که عشق و ترحم از معشوقه‌اش گدائی میکرد. اینهمه تودهٔ گوشت مچاله شده، شکنجه شده که مثل کوه روی تخت غلتیده بود، درد میکشید! – یکنوع درد خودپسندی بود و در عین حال جنبهٔ مضحک و خنده‌آور داشت. در صورتیکه خانم به برتری خودش مطمئن بود، فتح خود را بآواز بلند میخواند. بحال تحقیرآمیز دستش را بکمرش زده بود و میگفت «برو گمشو، احمق! نمیدونسم تو انقد احمقی. (رویش را بمن کرد) نگاهش بکنین، عینهو یه حمال! آقا باصرار من یه خورده سرو وضعش رو تمیز کرد. به بینین به چه ریختی افتاده! من نمیدونسم انقد احمقه وگرنه هرگز نمیومدم، افسوس. تو مسافرت اخلاق خوب معلوم میشه! به بینین چطور افتاده رو تختخواب؟ این حالت طبیعیشه. اگه جون بجونش بکنن حماله. چه اشتباهی کردم! خوب شد زودتر فهمیدم، من هرگز نمیتونم با این زندگی بکنم!»

با دستش حرکت تحقیرآمیزی کرد که مفهومش «خاک تو سرت» بود. حسن هق و هق گریه می‌کرد، همینکه من دیدم کار بجای نازک کشیده از اطاق بیرون آمدم و آنها را تنها گذاشتم. رفتم در اطاق دن‌ژوان؛ دیدم همه چیزها ریخته و