پاشیده، سوزن به ته صفحه رسیده، تق و تق صدا میکند.
دنژوان با رنگ پریده، سیاهمست، روی تخت افتاده بود. من تکانش دادم. او گفت: «چه خبره؟ دعواشون شده؟ تقصیر من چیه؟ خودش بمن اظهار علاقه کرد گفت: ترو دوس دارم، نه، گفت: بتو سمپاتی دارم. این حسن مثه حمالاس. دس منو تو رقص فشار میداد و دوبارم ماچم کرد. من هیچ خیالی براش نداشتم. یه موی نومزدمو نمیدم هزار تا از این زنا بگیرم. ندیدی پیش از اینکه بلوت بازی بکنم رفتم بیرون؟ برای این بود که جای سرخاب لب خانمو از رو صورتم پاک بکنم.»
« – نه، باین سادگی هم نیس، آخر منم میدیدم.»
« – اوه آش دهنسوزی نیس که. حکایتش مثه حکایت همیه زنهای عفیفیس که اول فرشتهٔ ناکام، پرندهٔ بیگناه، مجسمهٔ عصمت و پاکدامنی هسن. انوخت یه جوون سنگدل شقی پیدا میشه. اونارو گول میزنه! من نمیدونم! چرا انقد دخترای ناکام گول جوونهای سنگدل رو میخورن و برای دخترای دیگه عبرت نمیشه. اما همین خانوم هفتا جوون جنایتکارو دم چشمه میبره و تشنه بر میگردونه...»
دنژوان نسبت بقضایائی که مربوط باو میشد، کیکش نمیگزید و کاملا برایش طبیعی بود. من فهمیدم که حرفهای بیسروته، اداهای تازهبدوران رسیده، اطوارش، دروغهای لوس و تملقهای بیجائی که میگفت، قرت انداختن و خودآرائیش کاملا بیاراده و از روی قوهٔ کوری بود که با محیط و طرز محیط