در موقع تعجب این جمله جبری را با خودش تکرار میکرد.
در زندگی یکنواخت او و روزهائیکه میدانست مانند کلیشه قبلا تهیه شده و با نظم عقربک ساعت بحرکت افتاده بود، این پیشآمد خیلی غریب بنظر میآمد. بالاخره پس از اندکی تردید با لحن خیرخواهانهای که از شدت اضطراب میلرزید، از مجید اسم پدرش را پرسید. بعد از آنکه مطمئن شد که مجید پسر محسن است، باو گفت که با پدرش از برادر صمیمیتر بوده و در یک مدرسه تحصیل میکردهاند و در اداره همکار بودهاند. سپس افزود: «مرحوم ابوی شما حق برادری بگردن من دارد. شما بجای پسر من هستید وظیفهٔ من است که شما را بمنزل خودم دعوت بکنم.»
بالاخره تصمیم گرفت که قبل از پایان وقت اداری مجید را بمنزل خود راهنمائی بکند. اثاثیه و تخت سفری او را پیشخدمت اداره برداشت و بطرف منزل شریف رهسپار شدند. از میان دیوارهای گلی سرخ و چند خرابه که دورش چینه کشیده شده بود رد شدند. در طی راه شریف از مراتب دوستی و یگانگی خودش با پدر او صحبت میکرد، تا اینکه وارد خانهٔ بزرگ آبرومندی شدند که جوی آب و دار و درخت داشت، و یک استخر بزرگ بیتناسب بیشتر فضای باغ را اشغال کرده بود. این باغچه در مقابل منظرهٔ خشک و بیروح شهر بمنزلهٔ واحه در میان صحرا بشمار میآمد.