بود! ولی محسن بحرف او گوش نداد – محسن بخودش مغرور بود با وجود ترس و دلهرهای که در قیافهاش دیده میشد، سماجت ورزید و شریف را مسخره کرد که از آب میترسد و بعد با حرکت بیاعتنا و مرددی داخل آب شد. با بازوهای لاغر وسفیدش که رگهای آبی داشت، امواج را میشکافت و از ساحل دور میشد – آب کمکم بالا میآمد. شریف همینطور که به این منظره خیره شده بود ناگهان ملتفت شد دید محسن دستش را بطرف او تکان داد و گفت: «بیا...» مثل صدائی که در خواب میشنوند. اما او کاری از دستش برنمیآمد – هرگز شنا بلد نبود. بعلاوه کسی هم در آن نزدیکی دیده نمیشد که بتواند باو کمک بکند. اول گمان کرد که شوخی است. با دهن باز و حالت مردد بمحسن نگاه میکرد. محسن حرکت دیگری از روی ناامیدی کرد، مثل اینکه از او کمک میخواست. با کوشش فوقالعاده دستش را بلند کرد و با صدای خراشیدهای گفت: «بی... یا!» و غرق شد – آب او را غلتانید، موجها روی هم میلغزیدند...
شریف مات و متحیر، سر جای خود خشکش زده بود. فقط موجهای سبزرنگ را میدید که رویهم میلغزیدند و دور میشدند. بقدری متوحش شد که جرأت حرکت یا فکر از او رفته بود و همینطور خیره بدریا نگاه میکرد – امواج به پیچ و تاب خود میافزودند و آب تا زیر پای او روی ماسه بالا آمده بود.