برگه:Sage-velgard.pdf/۷۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۷۵
کاتیا

پس از سالیان دراز سر از قبر درآورده و در دنیای درخشانی متولد شده، جرأت حرف‌زدن با او را نداشتم و نمیتوانستم جوابش را بدهم تا اینکه بالاخره وارد شهر شدیم و ما را در اطاقی برد که در آن چراغ برق، میز با رومیزی سفید، صندلی و تختخواب بود. من مثل دهاتیها بدر و دیوار نگاه میکردم و از خود میپرسیدم: «آنچه می‌بینم به بیداری است یا به خواب؟» من و عارف کنار میز نشستیم؛ دختر برایمان چائی آورد، بعد با من شروع بحرف‌زدن کرد، از آن دخترهای مجلس‌گرم‌کن و کار بر و حراف بود. بعد فهمیدم که دختر نیست، شوهر او در جنگ کشته شده بود و یک بچهٔ کوچک هم داشت. در خانهٔ آنها یک مهندس و زنش هم بودند و این زن که با زن مهندس آشنائی داشت، با هم زندگی میکردند. گویا اطاق را از او کرایه کرده بود. شب را در آنجا گذرانیدیم، یک شبی که هرگز تصورش را نمیتوانستم بکنم، من برای آن زن جوان عشق نداشتم، اصلا جرأت نمیکردم این فکر را بخودم راه بدهم، او را می‌پرستیدم. او برای من از گوشت و استخوان نبود، یک فرشته بود، فرشتهٔ نجات که زندگی تاریک و بی‌معنی و یک‌نواخت مرا یک لحظه روشن کرده بود. من نمی‌توانستم با او حرف بزنم و یا دستش را ببوسم.

«صبح برگشتم ولی با چه حالی! همینقدر میدانم که زندگی در زندان برایم تحمل‌ناپذیر شده بود. نه میتوانستم