سرﺍسیمه وﺍرد شد. یک سگ قهوهای بزرگ هم دنبالش بود. گورست کلاه خود رﺍ روی میز پرتاب کرد و قاسم رﺍ صدﺍ زد و دستور دﺍد که شربت بیاورد.
دکتر وﺍرنر دنبالهٔ حرف خود رﺍ برید و نگاهی به فریمن کرد.
وﺍرنر به گورست: «حاﻻ با فریمن رﺍجع بشما صحبت میکردیم.»
«لابد تعریفم رﺍ میکردید.»
وارنر: «قرار شد گوش شما را بکشم.»
«حرفهای فریمن رﺍ باور نکنید. ﺍو مثل ﺍتللو حسود ﺍست. فقط ﺁمدم بشما مژده بدهم که پیشﺁمد خوبی شده، ﺍمشب هر دو شما مهمان من هستید.»
دستی روی سر اینگا، سگ قهوهای، کشید. وﺍرنر پیپ خود رﺍ دوباره توتون ریخت و ﺁتش زد و با تفنن مشغول کشیدن شد. قاسم سه گیلاس شربت ﺁورد و جلو ﺁنها گذﺍشت.
گورست ﺍز شربت چشید و گفت: «ﺍمشب هردوتان در برم دلک مهمان من هستید. سه تا خانم هم ﺁنجا هستند. میخوﺍهم یکشب مثل «شبهای عربی»[۱] بگذرﺍنیم. مگر ما در مشرقزمین نیستیم؟ تا حاﻻ بجز ﺁفتاب سوزﺍنش که بکله ما تابیده و خاکش که توتیای چشممان کردهﺍیم چیز دیگری عاید ما نشده. – اصلا از بسکه میان ﺍستخوﺍن مرده و ﺍشیاﺀ پوسیدهٔ
- ↑ الف لیلة و لیلة (هزار و یک شب)