برگه:Sage-velgard.pdf/۹۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۰۱
تخت ابونصر

برود. در همین وقت وﺍرنر با صدﺍی لرزﺍنی چند کلمهٔ نامفهوم ﺍدﺍ کرد. ولی مثل ﺍینکه پایش سست شد یا در ﺍثر دود و کوشش فوق‌العاده گیج شده بود، بحالت عصبانی زمین خورد. گورست و فریمن ﺍو رﺍ برده روی نیمکت خوﺍبانیدند.

* * * * * * * * * * * * * * *

همانوقت که طلسم در ﺁتش ﺍفتاد، جلو روشنائی پیه‌سوز که بوی خوشی از آن پرﺍکنده میشد، لرزه‌ای بر اندام مومیائی ﺍفتاد، عطسه کرد، سرش رﺍ بلند کرد و با حرکت خشکی ﺍز جایش برخاست. از تابوت بیرون ﺁمد، بطرف پنجره ﺍطاق رفت. و پنجره رﺍ که وﺍرنر فرﺍموش کرده بود محکم به بندد باز کرد و خارج شد. – هیکل بلند سیاه و خشک ﺍو با قدمهای شمرده بطرف آبادی «دست خضر» روانه گردید.

نسیم ملایمی میوزید، آسمان مثل سرپوش سربی سنگین و شفاف بود و روشنائی خیره کننده‌ای از ماه که بنظر میآمد پائین ﺁمده ﺍست، روی تپه و ماهور پرﺍکنده شده بود که طبیعت رﺍ بی‌جان و رنگ‌پریده جلوه میدﺍد. مثل اینکه این منظره مربوط باین دنیا نبود. دست رﺍست دروﺍزهٔ تخت جمشیدی با سنگ سیاهش یگانه بنائی بود که از زمان سابق برپا بود. باقی دیگر گودﺍلها و مغاکهائی بود که تلهای خاک کنارش کود شده بود. سایهٔ سیمویه بلندتر ﺍز خودش دنبال ﺍو روی زمین کشیده میشد.

در اینوقت زوزهٔ ﺍینگا ﺍز توی تاﻻر بلند شد. ولی سیمویه بیﺁنکه ﺍلتفاتی بکند، قدمهای مرتب و بلند برمیداشت، مثل