این برگ همسنجی شدهاست.
۱۶
از میانشان والد شاه زمن | آن بنام و سیرت و صورت حسن | |||||
بارگیر چرخ رفعت زیر ران | رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن | |||||
۲۵۵ | جامهای خسروانی در برش | بسته کافوری عمامه بر سرش | ||||
تافت سوی من عنان خندان و شاد | بر من از خنده در راحت کشاد | |||||
چون به پیش من رسید آمد فرود | بوسه بر دستم زد و پرسش نمود | |||||
خوش شدم زآن چاره سازیها که کرد | شاد از آن مسکین نوازیها که کرد | |||||
در سخن با من بسی گوهر فشاند | لیک از آنها هیچ در گوشم نماند | |||||
۲۶۰ | صبحدم کز روی بستر خاستم | از خرد تعبیر این در خواستم | ||||
گفتن این لطف و رضا جوئی ز شاه | بر قبول نظم تو آمد گواه | |||||
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش | چون گرفتی پیش در اتمام کوش | |||||
چون شنیدم از وی این تعبیر را | چون قلم بستم میان تحریر را | |||||
بو کز آن سرچشمهٔ کین خواب خاست | آید این تعبیر از آنجا نیز راست |
(حکایت تعبیر معبر خواب آن ساده مرد را بر سبیل سخریه)
(و استهزا و درست آمدن تعبیر بی شایبهٔ تبدیل و تغییر)
۲۶۵ | رفت پیش آن معبّر سادهٔ | از ره عقل و خرد افتادهٔ | ||||
گفت دیدم صبحدم خود را بخواب | در دهی سرگشته ویران و خراب | |||||
هر کجا از دور دیدم خانهٔ | بود بی دیوار و در ویرانهٔ | |||||
چون نهادم در یکی ویرانه پای | کرد پای من درون گنج جای | |||||
آن معبر گفت با مسکین بطنز | کای گرانمایه ز گنج کُنت کنز | |||||
۲۷۰ | آهنین نعلین اندر پا فگن | سنگ بر خارا شگاف و کوه کن | ||||
هر زمان میکش بیک ویرانه رخت | پای خود را بر زمین میکوب سخت |