برگه:SalaamaanWaAbsaal.pdf/۵۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۵۳
 
  سوختی تو من بماندم این چه بود این بدآئین با من مسکین چه بود  
  کاشکی من نیز با تو بودمی با تو راه نیستی پیمودمی  
۹۶۰  از وجود ناخوش خود رستمی عشرت جاوید در پیوستمی  

(حکایت آن اعرابیء شترگم‌کرده که میگفت کاشکی من نیز با شتر)

(خویش گم گشتمی تا هر که وی را یافتی مرا نیز با وی یافتی)

  آن عرابی چون شد اشتر در شتاب از شتر افتاد چشمی مست خواب  
  از سبکباری شتر چون یاریی دید کرد آغاز خوش رفتاریی  
  چون عرابی بامداد از خواب خاست پی نبرد اصلاً که آن اشتر کجاست  
  گفت واویلا که گم گشت اشترم ماند خاطر از خیال او پُرم  
۹۶۵  کاش با او گشتمی من نیز گم تا نرفتی بر سرم این اشتلم  
  هر کجا او رفت با او رفتمی تا ازین دوری بیکسو رفتمی  
  هر که آن گم گشته را وا یافتی با من آواره یکجا یافتی  

(شنیدن پادشاه حال سلامان را و عاجز ماندن از)

(تدبیر کار او و تدبیر آن بحکیم رجوع کردن)

  چون سلامان ماند از ابسلال اینچنین بود در روز و شبش حال اینچنین  
  محرمان آن پیش شه گفتند باز جان او افتاد از آن غم در گداز  
۹۷۰  داشت با ابسال صد اندوه پیش آمدش بی او غمی چون کوه پیش  
  با ویش غم بود و بی وی نیز هم از ضمیر او نشد ناچیز غم  
  گنبد گردون عجب غمخانه ایست بی غمی در وی دروغ افسانه ایست  
  چون گل آدم سرشتند از نخست شد بقدّش خلعت صورت درست  
  ریخت بالای وی از سر تا قدم چل صباح ابر بلا باران غم