برگه:SalaamaanWaAbsaal.pdf/۵۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۵۴
 
۹۷۵  چون چهل بگذشت روزی تا بشب بر سرش بارید باران طرب  
  لاجرم از غم کس آزادی نیافت جز پس از چل غم یکی شادی نیافت  
  چون بود باران شادی ختم کار گیرد آخر کار بر شادی قرار  
  لیک داند آنکه دانش پرور است کین قرار اندر سرائی دیگر است  
  شه سلامان را در آن ماتم چو دید بر دلش صد زخم رنج و غم رسید  
۹۸۰  چارهٔ آن کار نتوانست هیچ بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ  
  کرد عرض رای آن دانا حکیم کای جهان را قبلهٔ امید و بیم  
  هر کجا درماندهٔ را مشکلیست حلّ آن ز اندیشهٔ روشن دلیست  
  در جهان امروز روشن دل توئی بند سای قفل هر مشکل توثی  
  سوخت ابسال و سلامان از غمش کرده وقت خویش وقف ماتمش  
۹۸۵  نی توان ابسال را آورد باز نی سلامان را توان شد چاره ساز  
  گفتم اینک مشکل خود پیش تو چاره جوی از عقل دوراندیش تو  
  رحمتی فرما که بس درمانده‌ام در کف صد غصّه مضطر مانده‌ام  
  داد آن دانا حکیم او را جواب کای نگشته رایت از راه صواب  
  گر سلامان نشکند پیمان من وآید اندر ربقهٔ فرمان من  
۹۹۰  زود باز آرم بوی ابسال را کشف گردانم ز وی این حال را  
  چند روزی چارهٔ حالش کنم جاودان دمساز ابسالش کنم  
  از حکیم این را سلامان چون شنید زیر فرمان وی از جان آرمید  
  خار و خاشاک درش رُفتن گرفت هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت  
  خوش بود خاک درِ کامل شدن بندهٔ فرمان صاحب دل شدن  
۹۹۵  بشنو این نکته که دانا گفته است گوهری بس خوب و زیبا سفته است  
  باش دانا بی لجاج و بی ستیز یا رو اندر سایهٔ دانا گریز