برگه:SeyrHekmatDarOrupa.pdf/۳۳۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

به تشکیک می‌داند، بنا براین اسپینوزا گفت: چه حاجت که سه جوهر قائل باشیم؛ جوهر را همان به ذات باری اطلاق می‌کنیم، و بعد و علم را که حقیقت جسم و روح می‌دانیم از صفات باری می‌شماریم. لایبنیتس در این باب عقیده‌ای اظهار کرده است که ظاهراً با دکارت و اسپینوزا هر دو مباین است ولیکن در باطن و در حقیقت با آن هر دو می‌سازد. و آن دو رأی را بیکدیگر منضم نموده تکمیل می‌کند، هرچند او هم مانند مالبرانش از اقرار به وحدت وجود استیحاش دارد، و ظاهر کلامش دال بر کثرت وجود است.

به این معنی: که لایبنیتس متوجه شده است که حقیقت جسم بعد نمی‌تواند باشد، چه: اگر بعد باشد و بس، جوهر نخواهد بود، چون جوهر باید بسیط باشد، و بعد بسیط نیست از آن رو که قابل قسمت است. از این گذشته سنگینی اجسام و مقاومت و عدم تداخل آنها از کجا است؟ چرا یک جسم را تند و آسان می‌توان حرکت داد، و جسم دیگر به دشواری و کندی می‌رود؟ یا چرا جسمی که به دیگری برمی‌خورد تمام حرکت خود را به او نمی‌دهد؟ چرا حرکت خود او کاسته می‌شود؟ چرا دو جسم که حرکتشان یکسان است، چون به دیگری برخوردند تأثیرشان در او مختلف است؟ پس معلوم می‌شود که در جسم غیر از بعد چیزی هست که حقیقت او است، و بعد که به خودی خود تأثیری ندارد، حقیقت نیست و چیز دیگری لازم است که بعد به او تعلق بگیرد. از طرف دیگر لایبنیتس هم مانند حکمای مشاء به خلاف ذیمقراطیس و پیروان او معقول نمی‌داند که جسم از اجزاء جسمانی تقسیم ناپذیر مرکب باشد، زیرا که آن اجزاء هر اندازه خرد باشند تقسیم پذیراند، و حدی برای تقسیم آنها نمی‌توان تصور کرد. خلاء را هم قائل نیست زیرا که آن را منافی با اصل علت کافیه می‌داند، یعنی: اگر جائی از فضا را خالی، و جائی را پر فرض کنیم، ترجیح بی مرجح لازم می‌آید، چون در هر جای خالی هر آینه امکان وجود شیئی هست، پس: اگر نباشد موجبی باید داشته باشد، و آن موجب چه خواهد بود؟

و اما روح: اگر حقیقتش فکر یا علم و ادراک است، پس خواب و بیهوشی چیست؟ کسی که خواب یا بیهوش است زنده است، پس روح

–۸۳–