این برگ همسنجی شدهاست.
۱۴
کشیدش سراپای یکسر دوال | سپهبد برید آن سر بی همال | |||||
بپای اندر افگند و بسپرد خوار | دریده برو چرم و بر گشته کار | |||||
چو آمد مر آن کینه را خواستار | سرآمد کیومرث را روزگار | |||||
برفت و جهان مُردری ماند ازوی | نگر تا کرا نزد او آبروی | |||||
جهان سر بسر چون فسانه است و بس | نماند بد و نیک بر هیچ کس | |||||
جهانِ فریبنده را گرد کرد | ره سود پیمود و مایه نخورد |
پادشاهی هوشنگ چهل سال بود
بر تخت نشستن هوشنگ و بر آوردن آهن از سنگ
جهاندار هوشنگ با رای و داد | بجای نیا تاج بر سر نهاد | |||||
بگشت از برش چرخ سالی چهل | پر از هوش مغز و پر از داد دل | |||||
چو بنشست بر جایگاهِ مهی | چنین گفت بر تختِ شاهنشهی | |||||
که بر هفت کشور منم پادشا | بهر جای فیروز و فرمان روا | |||||
بفرمان یزدان پیروزگر | بداد و دهش تنگ بسته کمر | |||||
وزان پس جهان یکسر آباد کرد | همه روی گیتی پر از داد کرد | |||||
نخستین یکی گوهر آمد بچنگ | بدانش ز آهن جدا کرد سنگ | |||||
سر مایه کرد آهنِ آب گون | کزان سنگ خارا کشیدش برون | |||||
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد | کجا زد تبر ارّه و تیشه کرد | |||||
چو این کرده شد چارهٔ آب ساخت | ز دریا بر آورد و هامون نواخت | |||||
بجوی انگهی آب را راه کرد | به فرّ کئی رنج کوتاه کرد | |||||
چو آگاه مردم بران بر فزود | پراگندن تخم و کشت و درود | |||||
بسیچید پس هر کسی نانِ خویش | بورزید و بشناخت سامانِ خویش | |||||
از ان پیش کاین کارها شد بسیچ | نبُد خوردنیها جز از میوه هیچ | |||||
همه کار مردم نبودی به برگ | که پوشیدنی شان همه بود برگ | |||||
پرستیدن ایزدی بود پیش | نیا زا همین ائین و کیش | |||||
بسنگ اندر آتش ازو شد پدید | کزو روشنی در جهان گسترید |