این برگ همسنجی شدهاست.
همانگه در دژ گشادند باز | بدید آشکارا ندانست راز | |||||
نگر تا سخن گوی دهقان چه گفت | که راز دل آن دید کو دل نهفت | |||||
مرا و ترا بندگی پیشه باد | ابا پیشه مان نیز اندیشه باد | |||||
به نیک و ببد هر چه شاید بدن | بباید همی داستانها زدن | ۹۷۰ | ||||
چو دژدار با قارن رزم جوی | یکایک بباره نهادند روی | |||||
یکی بدسگال و یکی ساده دل | سپهبد بهر چاره آماده دل | |||||
به بیگانه بر مهر خویش نهاد | بداد از گزافه سر و دژ بباد | |||||
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ | که ای پرهنر بچة تیز چنگ | |||||
ندانسته در کار تندی مکن | بیندیش و بنگر زسر تا ببن | ۹۷۵ | ||||
بگفتار شیرین بیگانه مرد | بویژه بهنگام ننگ و نبرد | |||||
پژوهش نمای و بترس از کمین | سخن هرچه باشد بژونی ببین | |||||
نگر تا یکی مهتر تیر مغز | پزوهش چو ننمود در کار نغز | |||||
زنیرنگ دشمن نکرد ایچ یاد | حصاری بدآن گونه بر باد داد | |||||
چو شب تیره شد قارن رزم خواه | درفشی برافراخت چون گرد ماه | ۹۸۰ | ||||
خروشید و بنمود یکیک نشان | بشیروی و گردان گردنکشان | |||||
چو شیروی دید آن درفشی کیان | همی روی بنهاد زی پهلوان | |||||
دو حصن بگرفت و اندر نهاد | سرانرا ز خون بر سر افسر نهاد | |||||
بیک دست قارن بیک دست شیر | بسر بر زتیغ آتش و آب زیر | |||||
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید | نه آئین دژ بد نه دژبان پدید | ۹۸۵ | ||||
یکی دود دیدی سر اندر سحاب | نه دژ بود پیدا نه کشتی بر آب | |||||
درخشیدن آتش و باد خاست | خروشی سواران و فریاد خاست | |||||
چو خورشید تابان ز بالا بگشت | همان دژ نمود و همان پهن دشت | |||||
بکشتند ازیشان ده و دو هزار | همی دود از آتش برآمد چو قار | |||||
همه رود دریا شده قیره گون | همه روی سحرا شده جوی خون | ۹۹۰ |
۹۹