این برگ همسنجی شدهاست.
جز این هرچه گوئی تو پاسخ دهیم | بدیدار تو رای فرّخ نهیم | |||||
چو بشنید مهراب کرد آفرین | بدل زال را خواند نا پاک دین | ۴۱۰ | ||||
خرامان برفت از بر تخت اوی | همی آفرین خواند بر بخت اوی | |||||
چو دستان سام از پسش بنگرید | ستودش فراوان چنان چون سزید | |||||
برو هیچکس چشم نگماشتند | مر او را ز دیوانگان داشتند | |||||
از آن کو نه هم دین و هم راه بود | زبان از ستودنش کوتاه بود | |||||
چو روشن دل پهلوانرا بدوی | چنان گرم دیدند با گفتگوی | ۴۱۵ | ||||
مر او را ستودند یکیک همان | بزرگان و نام آوران جهان | |||||
ز بالا و دیدار و آهستگی | ز بایستگی هم ز شایستگی | |||||
دل زال یکباره دیوانه گشت | خرد دور شد عشق فرزانه گشت | |||||
سپهدار تازی سر راستان | بگوید برین بر یکی داستان | |||||
که تا زندهام چرمه جفت منست | خم چرخ گردان نهفت منست | ۴۲۰ | ||||
عروسم نباید که رعنا شوم | بنزد خردمند رسوا شوم | |||||
از اندیشگان زال شد خسته دل | بر آن کار بنهاد پیوسته دل | |||||
همی بود پیچان دل از گفت و گوی | مگر تیره گرددش زین آبروی | |||||
همی گشت یکچند بر سر سپهر | دل زال آگنده یکسر ز مهر |
رای زدن رودابه با کنیزگان
چنان بد که مهراب روزی پگاه | خرامان بیآمد از آن بارگاه | ۴۲۵ | ||||
گذر کرد سوی شبستان خویش | دو خورشید دید اندر ایوان خویش | |||||
یکیه همچو رودابهٔ خوب چهر | یکی همچو سین دخت با رای و مهر | |||||
بیآراسته همچو باغ بهار | سراپای پر رنگ و بوی و نگار | |||||
شگفتی برودابه اندر بماند | همی آفرینرا برو بر خواند | |||||
یکی سرو دید از برش گرد ماه | نهاده ز عنبر بسر بر کلاه | ۴۳۰ | ||||
بدیبا و گوهر بیآراسته | بسان بهشتی پر از خواسته |
۱۲۴