این برگ همسنجی شدهاست.
عروس از بمهر اندرون همچو اوست | سزد گر برآیند هر دو زپوست | |||||
یکی روی از آن بچّة اژدها | مرا نیز بنمای وبستان بها | |||||
مگر دیدن او پسند آیدم | وگفتار او سردمند آیدم | |||||
بدو گفت سیندخت اگر پهلوان | کند بنده را شاد وروشن روان | |||||
چماند بکاخ من اندر سمند | سرم بر شود بآسمان بلند | ۱۳۵۵ | ||||
بکابل چو تو شهریار آوریم | همه پیش تو جان نثار آوریم | |||||
لب سام سیندخت پر خنده دید | همه بیخ کین از دلش کنده دید | |||||
بخنده بدو گفت سام دلیر | کز اندیشه دلرا مکن هیچ سیر | |||||
برآید بکام تو این کار زود | چو بشنید سیندخخت پوزش نمود | |||||
بیآمد از آن جایگاه شادکام | زخ از خرّمی گشته یاقوت فام | ۱۳۶۰ | ||||
نوندی دلاور بکردار باد | برافگند ومهراب را مژده داد | |||||
کز اندیشة بد مکن یاد هیچ | دل شاد کن کار مهمان بسیچ | |||||
من اینک پس نامه اندر دمان | بیآیم نجویم بره بر زمان | |||||
دوم روز چون چشمة آفتاب | بجنبید وبیدار شد سر زخواب | |||||
گرانمایه سیندخت بنهاد روی | بنزدیک سالار دیهیم جوی | ۱۳۶۵ | ||||
روارو درآمد بدرگاه سام | مه بانوان خواندندش بنام | |||||
بیآمد بر سام وبردش نماز | سخن گفت با او زمانی دراز | |||||
بدستورئ بازگشتن بجای | دن شادمان پیش کابل خدای | |||||
دگر ساختن کار مهمان نو | ببردن بمهراب پیمان نو | |||||
ورا سام یل گفت بر گرد ورو | بگو آنچه دیدی بمهراب گو | ۱۳۷۰ | ||||
سزاوار او خلعت آراستند | زگنج آنچه پرمایه تر خواستند | |||||
هم از بهر مهراب وسیندخت باز | هم از بهر رودابة مهر ساز | |||||
بکابل دگر سامرا هر چه بود | زکاخ وزباغ وزکشت ودرود | |||||
واز چارپایان دوشیدنی | زگستردنی وزپوشیدنی | |||||
بسیندخت بخشید دستش بدست | گرفت ویکی نیز پیمان ببست | ۱۳۷۵ |
۱۶۳