این برگ همسنجی شدهاست.
چهارست فرسنگ بالای اوی | همیدون چهارست پهنای اوی | |||||
پر از سبزه وآب ودیبا وزر | بسی اندرو مردم وجانور | |||||
درختان بسیار وآب ودیبا وزر | کسی خود ندیدست ازین گونه مرز | ۱۸۶۰ | ||||
زهر پیشه کار وزهر میوه دار | درو آفریدست پروردگار | |||||
یکی راه در وی دری ساختند | بسان سپهری بر افراختند | |||||
نریمان که گوی از دلیران ببرد | بفرمان شاه آفریدون گرد | |||||
بسوی حصار اندر آورد پای | در آن راه ازو گشت پردخته جای | |||||
شب وروز بودی برزم اندرون | همیدون گهی چاره گاهی فسون | ۱۸۶۵ | ||||
بماند اندرآن رزم سالی فزون | سپه اندرون وسپهبد برون | |||||
سرنجام سنگی بینداختند | جهانرا زپهلو بپرداختند | |||||
سپه بی سپهدار گشتند باز | بنزدیکئ شاه گردن فراز | |||||
چو آگاهی آمد بسام دلیر | که شیر دلاور شد از رزم سیر | |||||
خروشید وبسیار زاری نمود | همی هر زمان نالهٔ بر فزود | ۱۸۷۰ | ||||
بیک هفته می بود با سوگ ودرد | سر هفته پهلو سپه گرد کرد | |||||
بسوی حصار دژ اندر کشید | بیابان وبیره سپه گسترید | |||||
نشست اندر آنجا بسی سال وماه | سوی بارهٔ دژ ندانست راه | |||||
زدروازة دژ یکی تن برون | نیآمد همیدون نرفت اندرون | |||||
که حاجت نبدشان بیک پرّگاه | اگرچه که ره بسته شد سال وماه | ۱۸۷۵ | ||||
سرنجام نومید برگشت سام | زخون پدر نارسیده بکام | |||||
ترا ای پسر گاه آمد کنون | که سازی یکی چارهٔ پر فسون | |||||
روی شاد دل با یکی کاروان | بدآنسان که نشناسدت دیدبان | |||||
تن خود بکوه سپند افگنی | بن وبیخ آن بدرگان بر کنی | |||||
که اکنون نداند کسی نام تو | زرفتن برآید مگر کام تو | ۱۸۸۰ | ||||
بدو گفت رستم که فرمان کنم | مر این درد را زود درمان کنم | |||||
بدو گفت زال ای پسر هوشدار | هر آنچت بگویم زمن گوش دار |
۱۸۴