برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۹۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  چو نامه بر سام نیرم رسید زشادی رخش همچو گل بشگفید  
  بیآراست بزمی چو خرّم بهار زبس شادمانی گو نامدار  
  فرستاده را خلعت وباره داد زرستم بسی داستان کرد یاد  
  نبشت آنگهی پاسخ نامه باز بنزدیک فرزند گردن فراز  ۱۹۸۰
  بنامه درون گفت کز فرّه شیر نباشد شکفتی که باشد دلیر  
  همان بچّهٔ شیر ناخورده شیر ستاند همی موبدی تیزویر  
  مر اورا درآور میان گروه چو دندان برآرد شود زو ستوه  
  ابی آن که دیدست پستان مام بخوئ پدر بازگردد تمام  
  عجب نیست از رستم نامور که دارد دلیری چو دستان پدر  ۱۹۸۵
  بهنگام گردی وکنداوری همی شیر خواهد ازو یاوری  
  چو نامه بمهر اندر آورد گرد فرستاده را خواند واورا سپرد  
  فرستاده آمد بر زال زر ابا خلعت ونامهٔ نامور  
  ازو شادمان شد دل پهلوان زکردار آن نو رسیده جوان  
  جهان پر از امّید شد یکسره زروی زمین تا ببرج بره  ۱۹۹۰
  کنون از منوچهر گویم سخن وز آن شاه پر مهر جویم سخن  
  چه اندرز کرد پوررا بر نگر بهناگ رفتن شه دادگر  

اندرز کردن منوچهر پسرشرا

  چو سال منوچهر شد بر دو شست زگیتی همی بار رفتن ببست  
  ستاره شناسان بر او شدند همی زآسمان داستانها زدند  
  ندیدن روزش کشیدن دراز زگیتی همی گشت بایست باز  ۱۹۹۵
  بدادند از آن روز تلخ آگهی که تیره شود فرّ شاهنشهی  
  گه رفتن آمد بدیگر سرای مگر پیش یزدان به آیدت جای  
  نگ تا چه باید کنون ساختن نباید که مرگ آورد تاختن  
۱۸۹