برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۱۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بپوشید قارن سلج نبرد چو بایست کار سپه راست کرد  ۳۳۵
  پس او برفتند گردان اوی سوی پارس بنهاد یکباره روی  
  شد آگه ازو بارمان دلیر به پیش اندر آمد بکردار شیر  
  چو قارن مرورا چنان تیز دید به پیکار در گرد خونریز دید  
  بر آویخت جون شیر با بارمان سوی چاره جستن ندادش زمان  
  سبک اندر آمد برو بر کشاد زیزدان فریادرس کرد یاد  ۳۴۰
  یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگسست بنیاد وپیوند اوی  
  نگون اندر آمد زپشت ستور شده تیره زو چرخ تابنده هور  
  سپه سر بسر دل شکسته شدند همه یک زدیگر گسسته شدند  
  سپهبد سوی پارس بنهاد روی ابا نامور لشکر جنگجوی  

گرفتار شدن نوذر بدست افراسیاب

  چو بشنید نوذر که قارن برفت دمان از پسش روی بنهاد تفت  ۳۴۵
  همی تاخت کز روز بد بگذرد سپهرش مگر زیر پی نسپرد  
  چو افراسیاب آگهی یافت زوی که سوی بیابان نهادست روی  
  سپه انجمن کرد وپویان برفت چو شیر از پسش روی بنهاد تفت  
  چو تنگ اندر آمد پس شهریار همش تاختن دید وهم کارزار  
  بدآنگه که آمد همی جست راه که تا بر سر آرد سر بی کلاه  ۳۵۰
  شب تیره تا شد بلند آفتاب همی گشت با نوذر افراسیاب  
  زگرد دلیران جهان تار شد سرنجام نوذر گرفتار شد  
  خود ونامداران هزار ودویست تو گفتی که شان در جهان جای نیست  
  بسی راه جستند وبگریختند بدام بلا بر بیآویختند  
  چنان لشکری را گرفته به بند بیآورد با شهریار بلند  ۳۵۵
  اگر با تو گردون نشیند براز نیابی هم از گردش او جواز  
  همی تاج وتخت وبلندی دهد همو تیرگی ونژندی دهد  
۲۰۶