برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۲۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

گرشاسپ

پادشاهی او نه سال بود

  پسر بود زورا یکی خویش کام پدر کرده بودیش گرشاسپ نام  
  بیآمد نشست از بر تختگاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه  
  چو بنشست بر تخت وگاه پدر جهانرا همی داشت با زیب وفر  
  خبر شد بترکان که زو درگذشت بدآنسان که بُد تخت بی شاه گشت  
  خروشید وبفگند کشتی بر آب بیآمد بخوار ری افراسیاب  ۵
  نیآورد یک تن درود پشنگ سرش پر زکین بود ودل پر زجنگ  
  دلش خود زتخت وکله گشته بود بتیمار اغریرث آگشته بود  
  بدو روی ننمود هرگز پشنگ شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ  
  فرستاده رفتی بنزدیک اوی بسال وبمه بد که ننمود روی  
  همی گفت اگر تخت را سر بدی چو اغریرثش بار در خور بدی  ۱۰
  تو خون برادر بریزی همی زپرورده مرغی گریزی همی  
  ترا سوی دشمن فرستم بجنگ همی بر برادر کنی روز تنگ  
  مرا با تو تا جاودان کار نیست بنزد منت راه دیدار نیست  
  چنین تا برآمد برین روزگار درخت بلا حنظل آورد بار  
  بدآن سال گرشاسپ زو بر گذشت زگیتی همان بخت هویدا بگشت  ۱۵
  پر آواز شد گوش ازین آگهی که بی کار شد تخت شاهنشهی  
  پیامی بیآمد بکردار سنگ به افراسیاب از دلاور پشنگ  
  که بگذار زجیحون وبرکش سپاه ممان تا کسی بر نشیند بگاه  
  یکی لشکری ساخت افراسیاب زدشت سپنجاب تا رود آب  
  که گفتی زمین شد سپهر روان همس بارد از تیغ هندی روان  ۲۰
۲۲۱