این برگ همسنجی شدهاست.
وگر بد نهان باشی وبد کنش | زچرخ بلند آیدت سرزنش | |||||
جهاندار اگر دادگر باشدی | زفرمان او کی گذر باشدی | ۶۸۵ | ||||
سزای گنه بین که یزدان چه کرد | زدیو وزجادو برآورد گرد | |||||
کنون گر شوی آگه از روزگار | روان وخرد بودت آموزگار | |||||
همانجا بمان تخت مازندران | بدین بارگاه آی چون کهتران | |||||
چو با جنگ رستم نداری تو تاو | بده زود بر کام ما باژ وساو | |||||
اگر گاه مازندران بایدت | مگر زین نشان راه بکشایدت | ۶۹۰ | ||||
وگر نه چو ارژنگ و دیو سپید | دلت کرد باید زجان ناامید | |||||
چو نامه بسر برد فرّخ دبیر | نهاد از برش مهر مشک وعبیر | |||||
بخواند آن زمان شاه فرهاد را | گرایندهٔ گرز پولاد را | |||||
گزین بزرگان آن شهر بود | زبیکاری ورنج بی بهر بود | |||||
بدو گفت این نامهٔ پندمند | ببر نزد آن دیو جسته زبند | ۶۹۵ | ||||
چو از شاه بشنید فرهاد گرد | زمینرا ببوسید و نامه ببرد | |||||
بشهری کجا نرم پایان بدند | سواران وپولاد خایان بدند | |||||
کسی را که بینی دو پای از دوال | لقب شان چنین بود بسیار سال | |||||
بدآن شهر بد شاه مازندران | هم آنجا دلیران وکنداوران | |||||
یکی را فرستاد فرهاد پیش | ورا کرد آگه زکردار خویش | ۷۰۰ | ||||
چو بشنید کز نزد کاؤس شاه | فرستادهٔ با هش آمد زراه | |||||
پذیره شدن را سپاهی گران | دلیران وشیران مازندران | |||||
زلشکر یکایک همی بر گزید | از ایشان هنر خواست کآید پدید | |||||
چنین گفت کامروز مردانگی | جدا کرد باید زدیوانگی | |||||
همه راه ورسم پلنگ آورید | سر هوشمندان بچنگ آورید | ۷۰۵ | ||||
پذیره شدندش پر از چین بروی | سخنها نرفت هیچ بر آرزوی | |||||
چو رفتند نزدیک فرهاد گرد | از آن نامداران با دستبرد | |||||
یکی دست بگرفت وبفشاردش | پی واستخوانها بیآزاردش |
۲۷۳