این برگ همسنجی شدهاست.
سخن راند از رنج راه دراز | که چون راندی در نشیب وفراز | |||||
وز آنپس بدو گفت رستم توئی | که داری بر وبازوی پهلوی | |||||
چنین داد پاسخ که من چاکرم | اگر چاکری را خود اندر خورم | |||||
کجا او بود من نیآیم بکار | که او پهلوانست و گرد وسوار | ۷۸۵ | ||||
بدو داد پس نامور نامه را | پیام جهانجوی خود کامه را | |||||
بگفت آن که شمشیر بار آورد | سر سرکشان در کنار آورد | |||||
چو پیغام بشنید ونامه بخواند | دژم کشت واندر شکفتی بماند | |||||
برستم چنین گفت کین جستجوی | چه باید همی خیره و گفت وگوی | |||||
بگویش که سالار ایران توئی | وگر چه دل و چنگ شیران توئی | ۷۹۰ | ||||
منم شاه مازندران با سپاه | بر اورنگ زرّین وزرّین کلاه | |||||
مرا بیهده خواندن پیش خویش | نه رسم کیان باشد وراه کیش | |||||
بر اندیش وتخت بزرگان مجوی | کز این جستنت خواری آید بروی | |||||
سوی شهر ایران بگردان عنان | وگر نه زمانت سر آرد سنان | |||||
اگر با سیه من بجنبم زجای | تو پیدا نه بینی سرت زپای | ۷۹۵ | ||||
تو افتادهٔ بی گمان از گمان | یکی رای پیش آر بفگن کمان | |||||
چو من تنگ روی اندر آرم بروی | سر آید ترا تیزی وگفتگوی | |||||
نگه مرد رستم بروشن روان | بگاه وسپاه ودر پهلوان | |||||
بیآمدش با مغز گفتار اوی | سرش تیزتر شد از آزار اوی | |||||
یکی خلعتی ساختش شاهوار | بیآورد نزدیک رستم سوار | ۸۰۰ | ||||
نپذرفت زو جامه واسپ وزر | که ننگ آمدش زآن کلاه وکمر | |||||
بیآمد دژم از برگاه اوی | همه تیره دید اختر وماه اوی | |||||
برون آمد از شهر مازندران | سرش گشته بد زآن سخنها گران | |||||
چو آند بنزدیک شاه اندرون | دل کینهدارش پر از جوش خون | |||||
زمازندران هرچه گفت وشنید | همه کرد بر شاه ایران پدید | ۸۰۵ | ||||
وز آنپس ورا گفت مندیش هیچ | دلیری وجنگ دلیران بسیچ |
۲۷۷