برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۸۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  چو گودرز و کشواد بر میمنه سلچ وسپه بود و کوس وبنه  ۸۸۰
  از آن میمنه تا بدـن میسره بشد گیو چون گرگ پیش بره  
  زشبگیر تا تیزه گشت آفتاب همی خون بجوی اندر آمد چو آب  
  زچهره بشد شرم وآئین ومهر همی گرز بارید گفتی سپهر  
  زکشته بهر جای بر توده گشت گیاها بمغز سر آلوده گشت  
  چو رعد خروشنده شد بوق وکوس خور اندر سراپردهٔ آبنوس  ۸۸۵
  از آنسو که بد شاه مازندران بشد پیلتن با سپاهی گران  
  زمانی نکرد او یله جای خویش بیفشرد بر کینهگه پای خویش  
  خود و دیو و پیلان پرخاشجوی بروی اندر آورد یکباره روی  
  کشیدند شمشیرها سرکشان بر آمیخت با هم سپاه گران  
  جهانجوی کرد از جهاندار یاد ستاندار نیزه بدو باز داد  ۸۹۰
  بر آورد گرز وبر آورد جوش هوا گشت از آواز او پر خروش  
  از آواز آن گرد سالار کش نه با دیو جان و نه با پیل هش  
  فگنده همه دشت خرطوم پیل همه کشته دیدند بر چند میل  
  وز آنپس تهمتن یکی نیزه خواست سوی شاه مازندران تاخت راست  
  چو تندر خروشان شده هر دو آن شه جادو ورستم پهلوان  ۸۹۵
  چو بر نیزهٔ رستم افگند چشم نماند ایچ با او دلیری وخشم  
  دل رستم آمد زکینه بجوش بر آورد چون شیر شرزه خروش  
  یکی نیزه زد بر کمربند اوی زگبر اندر آمد بپیوند اوی  
  شد از جادوئی تنش یک لخت کوه از ایران نظاره بر آن بر گروه  
  تهمتن فروماند ازو در شکفت سناندار نیزه بگردن گرفت  ۹۰۰
  رسید اندر آن جای کاؤس شاه ابا پیل وکوس ودرفش سپاه  
  برستم چنین گفت کای سرفراز چه بودت که ایدر بماندی دراز  
  چنین گفت رستم که چون رزم سخت ببود و بر افروخت پیروز بخت  
  مرا دید این شاه مازندران بدست اندرون آب داده سنان  
۲۸۱