این برگ همسنجی شدهاست.
ازین کشور آید بدیگر شود | ز رنجِ دو مارِ سیه نغنود | ۴۰۰ | ||||
بیامد کنون گاهِ بازآمدنش | که جایی نباشد فرار آمدنش | |||||
گشاد آن نگارِ جگر خسته راز | نهاده بدو گوش گردن فراز |
داستان فریدون با وکیل ضحاک
چو کشور ز ضحاک بودی تهی | یکی مایه ور بُد بسان رهی | |||||
که او داشتی گنج و تخت و سرای | شگفتی بدل سوز کی کدخدای | |||||
ورا کندرو خواندندی بنام | بکندی زدی پیش بیداد گام | ۴۰۵ | ||||
بکاخ اندر آمد دوان کندرو | در ایوان یکی تاجور دید نو | |||||
نشسته بآرام در پیشگاه | چو سرو بلند از برش گرد ماه | |||||
زیکدست سروِ سهی شهرناز | بدست دگر ماهرو ارنواز | |||||
همه شهر یکسر پر از لشکرش | کمر بستگان صف زده بر درش | |||||
نه آسیمه گشت و نپرسید راز | نیایش کنان رفت و بردش نماز | ۴۱۰ | ||||
برو آفرین کرد کای شهریار | همیشه بزی تا بود روزگار | |||||
خجسته نشستِ تو با فرّهی | که هستی سزاوار شاهنشهی | |||||
جهان هفت کشور ترا بنده باد | سرت برتر از ابرِ بارنده باد | |||||
فریدون بفرمود تا رفت پیش | بگفت آشکارا همه رازِ خویش | |||||
بفرمود شاهِ دلاوری بدوی | که رو آلتِ تختِ شاهی بجوی | ۴۱۵ | ||||
نبید آر و رامشگرانرا بخوان | بهپیمای جام و بیارای خوان | |||||
کسی که برامش سزای منست | به بزم اندرون دلگشای منست | |||||
بیار انجمن کن بر تخت من | چنان چون بود در خورِ بخت من |