برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۶۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بیاورد ضحاک را چون نوند بکوهِ دماوند کردش به بند  ۵۲۰
  چو بندی بران بند بفزود نیز نبود از بدِ بخت مانیده چیز  
  ازو نام ضحاک چون خاک شد جهان از بد او همه پاک شد  
  گسسته شد از خویش و پیوند اوی بمانده بکوه اندرون بند اوی  
  بکوه اندرون جای تنگش گزید نگه کرد غاری بُنش ناپدید  
  بیآورد مسمارهای گران بجای که مغزش نبود اندران  ۵۲۵
  فرو بست دستش بران کوه باز بدان تا بماند بسختی دراز  
  بماند او برین گونه آویخته وزو خونِ دل بر زمین ریخته  
  بیا تا جهان را به بد نسپریم بکوشش همه دست نیکی بریم  
  نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار  
  همان گنج و دینار و کاخ بلند نخواهند بُدن مر ترا سودمند  ۵۳۰
  سخن ماند از تو همی یادگار سخن را چنین خوار مایه مدار  
  فریدون فرّخ فرشته نبود ز مشک و ز عنبر سرشته نبود  
  بداد و دهش یافت آن نیکوئی تو داد و دهش کن فریدون توئی  
  فریدون ز کاری که کرد ایزدی نخست این جهان را بشست از بدی  
  یکی پیشتر بندِ ضحاک بود که بیدادگر بود و ناپاک بود  ۵۳۵
  و دیگر که کین پدر بازخواست جهان ویژه بر خویشتن کرد راست  
  سه دیگر که گیتی ز نابخردان بپالود و بستد ز دستِ بدان  
  جهانا چه بدمهر و بدگوهری که خود پرورانی و خود بشکری  
  نگه کن کجا آفریدون گرد که از پیرِ ضحاک شاهی ببرد  
  به بُد در جهان دیگری را سپرد بجز حسرت از دهر چیزی نبرد  ۵۴۰
  برفت و جهان دیگری را سپرد بجز حسرت از دهر چیزی نبرد  
  چنینیم یکسر کِه و مِه همه تو خواهی شبان باش خواهی رمه  

{

۵۷