برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۱۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

عاشق شدن سودابه بر سیاوش

  برآمد برین نیز یک روزگار بدو شادمان شد دل شهریار  
  یکی روز کاؤس کی با پسر نشسته که سودابه آمد بدر  
  بناگاه روی سیاوش بدید پر اندیشه گشت ودلش بر دمید  
  چنان شد که گفتی طراز نخ است وگر پیش آتش نهاده یخ است  ۱۶۰
  کسی را فرستاد نزدیک اوی که پنهان سیاوخش را روی بگوی  
  که اندر شبستان شاه جهان نباشد شکفت ار شوی ناگهان  
  فرستاده رفت وپیامش بداد برآشفت از آن کار آن نیکزاد  
  بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که با بند ودستان نیم  
  دگر روز شبگیر سودابه رفت بر شاه ایران خرامید تفت  ۱۶۵
  بدو گفت که ای شهریار سپاه که چون تو ندیدست خورشید وماه  
  نه اندر زمین کس چو فرزند تو جهان شاد بادا بپیوند تو  
  فرستش بسوی شبستان خویش بر خواهران وفغستان خویش  
  بگویش که اندر شبستان برو بر خواهرانت زمان نو بشنو  
  همی روی پوشیدگانرا زمهر پر از خون دلست پر از آب چهر  ۱۷۰
  نمازش بریم ونثار آوریم درخت پرستش ببار آوریم  
  بدو گفت شاه این سخن در خورست بدو مر ترا مهر صد مادرست  
  سپهبد سیاوخش را خواند وگفت که خون رگ ومهر نتوان نهفت  
  ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هر کت بدید  
  ترا داد یزان بپاکی نژاد کسی پاک چون تو زمادر نزاد  ۱۷۵
  بویژه که پیوستهٔ خون بود چو از دور بیند تا چون بود  
  پس پردهٔ من ترا خواهر بود وسودابه چون مهربان مادرست  
  پسپرده پوشیدگانرا به بین زمانی بمان تا کنند آفرین  
  سیاوش چو بشنود گفتار شاه همی کرد بر خیره در وی نگاه  
۱۰۵