برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۲۵۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

گرفتن کیخسرو بهزاد را

  نشست از بر اسپ سالار نیو پیاده همی رفت در پیش گیو  
  بدآن تند بالا نهادند روی چنان چون بود مردم چاره‌جوی  
  فسیله چو آمد بتنگی فراز بخوردند و سیراب و گشتند باز  
  شتابان بشد خسرو سرفراز بنزدیک آن چشمه چون شد فراز  ۷۲۵
  ببهزاد بنمود زین و لگام بدآن تا برآیدش زآن کار کام  
  نگه کرد بهزاد و کی را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید  
  بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکاب دراز و جناح خدنگ  
  همی داشت بر آبخور پای خویش از آنجا که بد پای ننهاد پیش  
  چو کیخسرو او را بآرام یافت بپوئید و با زین سوی او شتافت  ۷۳۰
  همی بود بر جای شبرنگ راد ز دو چشم او چشمها بر گشاد  
  سپهدار با گیو گریان شدند چو در آتش تیز بریان شدند  
  گشادند از دیدگان هر دو آب زبان پر ز نفرین افراسیاب  
  بمالید دستش ابر چشم و روی بر و یال ببسود و بشخود موی  
  لگامش بسر کرد و زین بر نهاد همین از پدر کرد با درد یاد  ۷۳۵
  چو بنشست بر زین و بفشرد ران برآمد ز جای آن هیون گران  
  بکردار باد هوا بر دمید بپرّید و از گیو شد ناپدید  
  غمی شد دل گیو و خیره بماند بدآن خیرگی نام یزدان بخواند  
  همی گفت کآهرمن چاره‌جوی یکی بارگی گشت و بنمود روی  
  کنون جان خسرو شد و رنج من همین رنج بد در جهان گنج من  ۷۴۰
  چو یک نیمه ببرید از آن کوه شاه گران کرد باز آن عنان سیاه  
  همی بود تا پیش او رفت گیو چنین گفت بیدار دل شاه نیو  
  که شاید که اندیشهٔ پهلوان کنم آشکارا بروشن روان  
  بدو گفت گیو ای شه سرفراز سزد کآشکارا بود بر تو راز  
۲۴۸